#فراری
#قسمت_471
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
-بابا مسخره نمی کنم، به نظرم کار قشنگیه.
آیسودا دستش را کشید.
-مال مامانش بود.
-مبارکه.
-ممنونم.
سوفیا بند شد.
فنجان ها را برداشت و گفت: بازم بریزم؟
-نه نمی خورم.
-شام می مونی؟
-نه، باید برم، پژمان تنهاست.
-ای وای از حالا دیگه شوهری شد.
آیسودا فقط می خندید.
چه کار می کرد که دیوانه ی این مرد بود؟!
آسمان به زمین هم می آمد پژمان را تنها نمی گذاشت.
سوفیا حرف می زد.
فکش از تکان خوردن نمی ایستاد.
آیسودا بیشتر شنونده بود.
بلاخره هم بعد از یک ساعت بلند شد.
خداحافظی کرد و به خانه ی حاج رضا رفت.
پژمان هنوز نیامده بود.
کمک خاله سلیم شام را درست کرد.
کیسه ی گردو ها را روی یک سفره پهن کردند و با گردوشکن شروع کردند به شکستن.
حجم کیسه ها زیاد بود.
نمی شد جایشان داد.
خاله سلیم ترجیح می داد مغزشان را نگه دارد.
حاج رضا هم رفته بود تا همراه پژمان پیش روی ساختمان را ببیند.
-سوفیا خوب بود؟
-آره، ولی خونه تنها بود، هرچیم گفتم بیا نیومد.
-بخاطر پژمان معذبه.
-آره، انگار.
ترجیح می داد که اصلا سوفیا نیامد.
هنوز در خاطرش بود که آن اوایل زیادی توجه اش به پژمان جلب شده بود.
اگر بلاخره در مورد علاقه ی خودش و پژمان بهم نمی گفت شاید سوفیا دلبسته ی پژمان می شد.
با فکرش هم اخمش را درهم کشید.
عمرا می گذاشت کسی به پژمان نزدیک شود.
تمام قد مال خودش بود.
مالکیتش را یک صدم هم نمی گذاشت زیر سوال برود.
پژمان مرد خودش بود.
او چیزی را که تصاحب کرده بود را به هیچ بنی و بشری نمی بخشید.
-چرا اخمات تو همه؟
به خودش آمد.
#فراری
#قسمت_472
لبخندی روی لب نشاند.
-خوبم.
-چی فکرتو مشغول کرده؟
اصلا نمی خواست در مورد حسادتش به کسی چیزی بگوید.
-هیچی خاله جون.
گردوشکن را روی زمین گذاشت تا کمی دستش خستگی بزند.
-چرا نیومدن؟
-می خوای زنگ بزن.
از جایش بلند شد.
گوشیش درون شارژ بود.
گوشی را از شارژ بیرون کشید و به پژمان زنگ زد.
-الو...
-سلام.
-سلام.
مطمئن بود کسی کنارش است که این همه ساده جواب می دهد.
عاشق این غیرت عجیب و غریبش بود.
-نمیای خونه؟
-چرا یکم دیگه.
-چای تازه دم گذاشتم.
-حاج رضا داره با بنا حرف می زنه تموم میشد میایم.
-باشه عزیزم، منتظرم.
تماس را قطع کرد.
نباید زیادی جلوی خاله سلیم دل و قلوه می داد.
خجالت زده می شد.
گوشی را دوباره به شارژ زد.
-گفتن دیگه کم کم میان.
-شام میخوای یکم ماکارونی درست کنیم؟
-چرا که نه؟!
***
آنقدر زیر مشت و لگد گرفته بودنش که خون بالا می آورد.
موهایش از خیسی آبی که روی سر و صورتش ریخته بودند بهم چسبیده بود.
مدام عق می زد.
دست و پایش بی جان بود.
نای پلک باز کردن نداشت.
البته خب آنقدر مشت پای چشمش کوبیده بودند که نمی توانست چشم چپش را باز کند.
حقش بود.
ناخلفی کرده بود.
برای رقیب خبرچینی می کرد برای چندرغاز!
معتاد جماعت همین بود.
سر و ته اش را می زدی برای یک مثقال جان می دهد.
فول و منگ باشد کافی است.
-بیاین جنازه شو ببرین.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan