#فراری
#قسمت_473
از خیر کشتنش گذشته بودند.
وگرنه الان کارش با کرام الکاتبین بود.
دل رحمی نبود.
فقط بوی گندش نباید اینجا پخش می شد.
آرش نگاهی به افق قرمز رنگ انداخت.
برای امروز کافی بود.
رئیس خانه نبود.
فعلا که به عنوان معاون اول جای رئیس نشسته بود.
پاچه ی خاکی شلوارش را تکاند.
چند تا از بچه زیر بغل مرد کتک خورده را گرفتند و بیرون بردند.
بادی به غبغبش انداخت.
ریاست کردن را دوست داشت.
مخصوصا که همه چیز هم دستش بود.
ولی اهل خیانت کردن نبود.
سوز سردی از طرف غرب می آمد.
لباس گرم تنش نبود.
به نگهبان دم در اشاره کرد که حواسش به رفت و آمدها باشد.
خودش هم داخل ساختمان شد.
فضای گرم زیادی مطبوع بود.
عکس بزرگی از رئیس با کت و شلوار مارک"لورند" به تن داشت.
ژست گرفته عکس انداخته بودند.
جلوی قاب ایستاد.
نگاه تیز مرد را دوست داشت.
جوری نگاهت می کرد انگار از زیر و بمت خبر دارد.
گاهی هم واقعا همینطور می د.
جالب بود که از ناخودآگاه بقیه هم خبردار می شد.
خودش می گفت از تمرین زیاد است.
از زندگی سختی که طی کرده.
آرش دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
دلش می خواست یک روز پا جای پایش بگذارد.
امپراتوری مافیای خودش را بسازد.
شاهی کند.
ولی هنوز خیلی جوان بود.
برای این کارها زمان و پختگی زیادی می خواست.
هنوز هم گاهی رئیس خفتش می کرد.
می فهمید چه در سر دارد.
الان می خواهد چه کند؟
هنوز تمرین و بلدی می خواست.
از جلوی قاب کنار رفت.
بلند صدا زد: سوسن یه چای بیار.
کمی حساب و کتاب داشت که باید انجام می داد.
محموله ی دخترهایی که فرستاده بودند پول خوبی عایدشان کرده بود.
باید همه چیز را میزان می کرد.
به سمت دفتر کار خودش رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_474
یک دفتر اختصاصی و شیک و پیک!
جایی که برخلاف سلیقه ی همیشگی رئیس چیده شده بود.
بلاخره معاون اول بودن یک مزیت هایی داشت.
با فراغ بال وارد دفترش شد.
تا رئیس نیامده باید کارهایش را می کرد.
*
-من نمی تونم نواب.
نواب عصبی نگاهش کرد.
-چه مرگته تو؟
-مشخص نیست؟
بلند شد.
کتش را از دور صندلی چرخ دارش درآورد.
-کجا؟
-میرم خونه.
-تو انگار راستی راستی حالت خرابه.
خنده اش گرفت.
-بگم زود متوجه شدی یا دیر؟
کتش را تن زد ولی دکمه هایش را نبست.
حتی دو دکمه ی باز پیراهنش را هم نبست.
بحث جذابیت نبود.
عادت شده بود.
-باز چه مرگته؟
-هیچ!
-با توام پولاد؟
-میرم یکم خونه استراحت کنم، همین روزا با پژمان نوین قرار دارم.
-چرا؟
-شخصیه!
نواب متعجب نگاهش کرد.
او که سایه ی نوین را با تیر می زد.
چه خبر شده بود؟
از جایش بلند شد.
روبروی پولاد ایستاد.
-برام دقیقا بگو داری چیکار می کنی؟
-والا بخدا هیچی!
-خیلی گرفته ای!
-بخاطر اشتباهاتمه.
-باور کنم پشیمونی؟
پولاد دست روی شانه اش زد.
جوابش را نداد.
لازم هم نبود.
-مواظب شرکت باش، امروز با اصلانی جلسه داریم.
-نمیای؟
-نه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan