eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
از شرکت بیرون زد. این روزها حال و حوصله ی کار کردن را نداشت. فقط می خواست تنها باشد. بیخود می گفتند تنهایی بد است. اتفاقا خیلی هم خوب و دلچسب است. برای او که این روزها جواب می داد. قبل از اینکه پژمان نوین را ببیند باید یک سر به روستا و مادرش می زد. پیرزن خیلی دلتنگی می کرد. گناه داشت. با آسانسور به پارکینگ آمد. کم کم داشت به سمت دلمردگی می رفت. اتفاق بدی بود. برای اویی که از زندگیش همیشه لذت می برد می توانست شروع یک فاجعه ی غم انگیز باشد. درون پارکینگ سوار ماشینش شد. ناهار نداشت. حوصله ی آشپزی هم نداشت. باید سر راه غذا می خرید. لعنت به تمام اتفاقات بدی که پشت سر هم افتاد تا زندگیش را نابود کند. از پارکینگ بیرون زد. حال و هوای کوهستانی روستا سرحالش می آورد. به محض اینکه وارد خیابان شد دختری در حالی که می دوید جلوی ماشین آمد. با صدای نخراشیده ای روی ترمز زد. کمربند داشت وگرنه با این ترمز میخ به جلو پرت می شد. دختر در حالی که نفس نفس می زد دستش را روی قلبش گذاشت. انگار عجله دارد. دستش را بالا آورد تا عذرخواهی کند. پولاد با عصبانیت پیاده شد. خیلی زندگیش گل و بلبل بود که یک شر جدید هم برای خودش بسازد. -دیوونه ای دختر؟ -ببخشید. هنوز نفس نفس می زد. -اگه زده بودم بهت چی؟ چش نداری اطرافت رو ببینی؟ -آقا گفتم ببخشید. پولاد عصبی بود. دخترک موهای چتریش را مرتب کرد. کوله پشتی سیاه رنگی داشت. با ظاهری دخترانه! شبیه یک دختر مدرسه ای شیطان بود. پولاد منتظر جواب دیگری نماند. دوباره به سمت ماشینش رفت. پشت فرمان نشست و رفت. دخترک هم به پشت سرش نگاه نکرد. همه چیز به خیر گذشت. ولی پولاد هنوز هم عصبی و ناراحت بود. شانس که نداشت. از زمین و زمان هم برایش می بارید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتن آیسودا و تجاوزش به ترنج کم بود که حالا تصادف هم به لیستش اضافه شود. باز هم خوب بود زود ترمز کرد. وگرنه کارش ساخته بود. اشتهای خوردنش را از دست داد. با این تفاسیر پیش می رفت هیکلی که برای خودش ساخته بود از بین می رفت. بدشانسی بود دیگر. با این حال سر راه غذا خرید. باید می خورد. عصر باشگاه داشت. اهل پروئین و پفکی کردن خودش نبود. هیکلی که ساخته بود حاصل چندین سال ورزش بود. به خانه که رسید، غذا را روی اپن گذاشت. خودش هم لباس تعویض کرد. امروز بعد از باشگاه حرکت می کرد روستا. شاید سال تحویل آنجا بماند. بد نبود. فامیل را هم می دید. دیدارها تازه می شد. بلکه از این فکر و خیال بیرون می آمد. چند روزی حال و هوایش عوض می شد. تا کی؟ تا کجا؟ هر کسی ظرفیتی داشت. چوب خطش پر شده بود. عاشقی به درد او نمی خورد. نابودش می کرد. تن و بدنش را می لرزاند. وقتی مدام ادامه می داد و به بن بست می خورد... با لباس راحتی بیرون آمد. غذایش را روی میز گذاشت. فقط توانست چند لقمه برای رفع گرسنگیش بخورد. همین هم غنیمت بود. بلند شد و پای تلویزیون نشست. روتین زندگیش مزخرف بود. یک مرد کسل کننده که هیچ کس دوست نداشت وقتش را با او طی کند. روزگارش بد می گذشت. و همچنان منتظر تماس پژمان نوین بود. شاید هم بیخودی به او زنگ زد. امیدوار باز هم به بن بست نخورد. ** محکم به دختری خورد. نگاهش بالا آمد. چه چشمان محسور کننده ای داشت. لب باز کرد تعریف کند. ولی مرد قد بلند دست دختر جوان را گرفت. آرش فورا عذرخواهی کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan