#فراری
#قسمت_477
-ببخشید خانم.
دختر جوان کمرنگ لبخند زد.
رو به مرد قد بلند گفت: پژمان اینارو ببین.
به همین راحتی او را فراموش کرد.
مرد جوان هم در حالا که دستانش را محکم قفل دستش کرده بود او را دور کرد.
آرش دست در جیب ایستاده نگاهش می کرد.
صدای قلبش را می شنید.
انگار که هیچ وقت دختری به این زیبایی ندیده بود.
یک نوع وحشیگری که به شدت دوست داشت.
لبخند زیبایی گوشه ی لبش بود.
صاحب داشت وگرنه صاحبش می شد.
ظاهرا این دختر چیزی داشت که بقیه نداشتند.
نگاهش جور خاصی بود.
رویش را گرفت.
دیگر نبودند.
مسیرش را از بازار به عقب برگشت.
آمده بود چندتا چیز بخرد و برود.
ولی یک اتفاق خوب افتاد و روزش بهاری شد.
بهار خیلی نزدیک بود.
در حد دو روز دیگر!
سر راه چیزهایی که می خواست خرید و از بازار بیرون زد.
*
آیسودا خیلی جیغ جیغ می کرد.
پژمان گوشه ی دیوار دستانش را درون جیبش فرو برده ، ایستاده و نگاه می کرد.
لبخند هم گوشه ی لبش سنجاق بود.
آتش کوچکی وسط حیاط برپا کرده بودند.
آیسودا چندین بار رویش پریده بود.
ذوق و شوق عجیبی داشت.
بعد از چندسال این اولین سالی بود که این همه شاد می دیدش!
صورتش سرخ شده بود.
نگاهش برافروخته!
به سمتش چرخید.
-پژمان بیا...
دست پژمان را گرفت و به سوی آتش کشید.
-یکم بپر ببینم.
پژمان با خنده روی آتش پرید.
خاله سلیم با کلی تنقلات و چای لبه ی بهارخواب نشسته بود.
آیسودا حاج رضا را هم مجبور کرد بپرد.
نوبت خاله سلیم بود.
پیرزن را به زور از بهارخواب به پایین کشید.
نمی توانست درست بپرد.
فقط پاهایش را بالا گرفت و آن ور گذاشت.
خیلی خنثی و با ترس و لرز.
پژمان به دیوانه بازی هایش لبخند می زد.
این روزها زندگیش پر از شادی شده بود.
با خنده و هیجان.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_478
باید همان چهارسال پیش با این روش پیش می رفت.
الان زنش بود.
شاید با یک بچه!
آیسودا دوباره به سمتش آمد.
با ناز دستش را گرفت.
موهایش را دم اسبی بالای سرش بسته بود.
سر و گردنش را مدام تکان می داد.
اگر حاج رضا و خاله سلیم نبودند کنار دیوار خفتش می کرد.
آنقدر می بوسیدش که ستاره ها هم رو بگیرند.
با هم از روی آتش پریدند.
خاله سلیم که به سمت بهارخواب می رفت گفت: بیاین یه چای بخورین.
آیسودا به سیب زمینی های کبابی نگاه کرد.
درون آتش در حال برشته شدن بودند.
حاج رضا لبه ی بهارخواب نشست.
-عجیبه امشب باد نمیاد.
-هوا امروز گرفته بود.
خاله سلیم برایش چای ریخت.
پژمان و آیسودا هم کنار هم نشستند.
آتش آن وسط می سوخت.
خاله سلیم برای آن دو هم چای ریخت.
نان برنجی ها را وسط گذاشت و گفت: بخورین بچه ها.
آیسودا یکی برداشت و گفت: ولی هوا هنوز خیلی سرده.
خودش را به پژمان چسباند.
پیرمرد و پیرزن هم نادیده گرفتند که خودش را چسبانده.
عاشق هایشان ریز ریز و زیبا بود.
با کلی حجب و حیا.
آیسودا شال گردن دور گردن پژمان را درآورد و دور گردن خودش پیچاند.
پژمان به او خندید.
-خب سردمه!
کمی از چایش را نوشید.
حاج رضا رو به پژمان گفت:برای تعطیلات عیدتون برنامه ندارین؟
-هنوز نه!
-برین مسافرت، یه جای گرم.
فکر خوبی بود.
ولی پژمان حرفی نزد.
آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت:بریم جنوب ها؟
-نمی دونم.
-نگران ساخت و ساز خونه نباشم حواسم بهش هست.
باز هم پژمان حرفی نزد.
تا برنامه ریزی نمی کرد هیچ کاری نمی کرد.
تعطیلات عید هم کار داشت.
ولی باید فکرهایش را می کرد.
آیسودا هم زیاد اصرار نکرد.
پژمان خودش می دانست چه کند!
چایش را با نان برنجی خورد.
بلند شد تا سیب زمینی هایش را برانداز کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan