#فراری
#قسمت_479
انبر را برداشت.
کمی آتش را زیر و رو کرد.
-پختن.
فورا بلند شد.
از درون خانه بشقاب و نمک آورد.
سیب زمینی های زغالی را درون بشقاب آورد و جلوی بقیه گذاشت.
-بخورین ببینین آیسودا چیکار کرده.
خودش برای پژمان پوست کند و به دستش داد.
الحق خوشمزه شده بود.
-دستت درد نکنه دخترم.
با محبت گفت: نوش جان حاج رضا.
هنوز هم دایی نمی گفت.
به دل حاج رضا می ماند.
تقصیر خودش بود.
باید از همان اول حقیقت را می گفت.
دست دست کردنش کار دستش داد.
تا حدود آخر شب را درون حیاط بودند.
خانه ی همسایه هم ظاهرا آتش برپا بود.
ولی غیر از آتش رقص و پایکوبی هم بود.
صدای آهنگ گذاشتنشان می آمد.
جیغ و هو کشیدنشان به کنار!
سوفیا نبود.
وگرنه برای امشب دعوتش می کرد.
گفته بود که با خاله هایش بیرون شهر چهارشنبه سوری دارند.
باز هم خوب بود کلی فامیل داشت.
برعکس اوکه تنها بود.
آخرشب پژمان خاکسترها را جمع کرد که باد احتمالی درون حیاط پخشش نکند.
ظرف و ظروف را هم آیسودا شد.
بعد از یک شب هیجان انگیز درون اتاق طبق روال این شب ها رخت خواب خودش و پژمان را پهن کرد.
پژمان دست و صورتش را شسته آمد.
کتش را از تنش درآورد.
آیسودا موهایش را باز کرده دورش ریخته بود.
در حال شانه زدن موهایش بود.
کنار آیسودا نشست.
-شونه رو بده من.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
از این کارها بلد نبود.
شانه را به دستش داد.
آخر شب ها موهایش را با شانه ی چوبی شانه می زد.
حس می کرد پوست سرش آرامش می گیرد.
پژمان پشت سرش نشست.
موهایش را تکه تکه با ملایمت شانه زد.
-از این کارها هم بلدی؟
-نه!
آیسودا ریز ریز خندید.
-پس الان....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_480
-تو دلبری!
-من عاشقم.
شانه ی چوبی را کنار گذاشت.
صورتش را درون موهای آیسودا فرو برد.
-بریم تعطیلات؟
-کجا بریم؟
آیسودا با اشتیاق دستانش را در هوا تکان داد.
-جنوب، من تا حالا مسافرت نرفتم.
-میریم.
-کی؟
دستانش را دور آیسودا حلقه کرد.
کمی بلندش کرد و روی پای خودش نشاند.
-بعد از سال تحویل.
آیسودا به سمتش برگشت و نگاهش کرد.
-کل تعطیلات؟
-همون جوری که تو بخوای.
-بریم اهواز، آبادان.
-میریم.
درون صدای آیسودا پر از شوق و ذوق بود.
پژمان با کمال میل خواستن های کوچک و بی توقع آیسودا را برآورده می کرد.
جالب بود که آیسودا نه قبل صیغه شان نه بعدش چیز خاصی از او نخواسته بود.
نه ماشین شخصی...
نه لباس های رنگارنگ و مارک...
نه طلا و جواهر...
کلا هیچ چیزی نخواست.
غیر از مسافرت.
که ظاهرا همه برگرفته از حسرت هایش بود.
حسرت هایی که از بچگی با خودش حمل می کرد.
آیسودا به سمتش برگشت.
-دلم می خواد دریا رو ببینم.
پژمان گونه اش را بوسید.
-دریا هم دوس داره تورو ببینه.
آیسودا خندید.
ولی صدای خنده اش کنترل شده بود.
ابدا نمی خواست صدایشان بیرون از این اتاق برود.
شرمزده می شد.
-دوتایی میریم؟
پژمان متعجب پرسید: مگه قرار بود کسیو با خودمون ببریم؟
-نه، ولی میگم یه تعارف به حاج رضا اینا بزنیم.
-لازم نیست.
شانه بالا انداخت.
-پیشنهاد خودشون بود دیگه.
سرش را روی شانه ی پهن پژمان گذاشت.
-هرچی تو بگی.
اهل طنز نبود.
وگرنه در جوابش می گفت: اگه هرچی من میگفتم بود الان بچه هم داشتیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan