#فراری
#قسمت_491
-من، خب.
دست پژمان روی پهلویش نشست و چنگ زد.
-نفسم بند میاد وقتی می تونم و نمی تونم.
-من که...جلوتو نگرفتم.
-نخواستم تحت فشار باشی.
دستش بالاتر رفت.
زیر سینه اش را نوازش کرد.
-خواستن تو برای من تموم نمیشه.
-نشه، هیچ وقت تموم نشه.
خودش را به پژمان نزدیک کرد.
ابدا آمادگیش را نداشت.
ولی می دانست پژمان زیادی صبر کرده.
8 سال زمان کمی نبود.
باید به دلش رحم کند.
دکمه های پیراهن سفیدش را باز کرد.
چیزی غیر از این پیراهن و لباس زیر تنش نبود.
پیراهن را که در آورد لباس زیر قرمزش خودنمایی می کرد.
-تو همیشه برای تصاحب کردن من وقت داشتی.
پژمان مات شده گفت:نمی خوام بترسونمت.
آیسودا خندید.
-شایدم تو ترسیدی ها؟
خودش را کم کم روی پژمان کشید.
روی تخت خواباندش.
خودش هم روی تنش دراز کشید.
- تا وقتی آدمی که کنارمه تویی از هیچی نمی ترسم.
زیر گلوی پژمان را بوسید.
-من نفس توام، برای زنده نگه داشتنت هر کاری می کنم.
خودش را بالاتر کشید.
-حتی اگه بخوای تصاحبم کنی که بتونی نفس بکشی.
زبانش را درآورد و به گلوی پژمان زد.
خودش می دانست دارد چه کار می کند.
عملا داشت تمام هورمون های مرد دوست داشتنی اش را به شورش وادار می کرد.
دست پژمان روی کمرش نشست.
خیزی برداشت و آیسودا را روی تخت خواباند.
-انتخاب راحتی نیست.
-باید انتخاب می شد.
لب های پژمان به شدت نیاز به هم آغوشی با لب های آیسودا را داشت.
همین هم شد.
جوری در خودش حلش کرد که چشمان آیسودا بسته شد.
فتح سرزمین یک زن شگفت انگیزترین کاری بود که پژمان برای اولین بار می خواست انجام بدهد.
فتوحات قبلش نصفه نیمه بود.
ولی امشب...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_492
هر دو این با هم بودن را می خواستند.
پژمان نوازش وار وجب به وجب تنش را غواصی کرد.
بوسه هایش پستی و بلندهای آیسودا را گل باران کرد.
و در آخر...
سفت شدن عضلات آیسودا...
چهره ی درهم فرو رفته اش...
درد ضعیفی که مور مورش کرده بود.
همه چیز تمام شد.
پژمان به آرامی کنار کشید.
آخر ماجرا نبود.
پژمان می فهمید الان ترس آیسودا را احاطه می کند.
فورا در آغوشش کشید.
تنش را نوازش کرد.
تجربه ای نداشت.
اما تقریبا برای هر دختری شوک به حساب می آمد.
آیسودا خیلی مظلومانه تن عرق کرده اش را به تن پژمان چسباند.
-سردمه!
پژمان با پایش پتو را رویشان کشید.
-الان گرمت میشه.
-ته اش همیشه سخت میشه؟
پژمان لبخند زد.
چقدر حس هایش را دوست داشت.
هیچ چیزی بلد نبود.
-بد تموم نشد.
-سردمه.
-گرم میشه.
تن به تنش چسباند.
نفس های داغش درون صورت آیسودا پخش می شد.
-می خوام بخوابم.
-بخواب عزیزدلم.
آیسودا زیر گلویش را بوسید.
صورتش را به گلوی پژمان چسباند.
خیلی زود خواب تمام تنش را احاطه کرد.
*
درون تخت نرمش غلتی زد.
حس برهنه بودن باعث شد فورا چشم باز کند.
سقف گچبری بالا سرش باعث شد چندبار پلک بزند.
به اطراف نگاه کرد.
پژمان کجا بود؟
نیم خیز شد.
لباس هایش پراکنده روی زمین ریخته بود.
دیشب...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan