eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی دوتا درون دهانش گذاشت. شیرین بود. خوشش آمد. قبلا کسی کاچی نپخته بود. وقتی دل دردهای عجیب و غریب ماهیانگیش را داشت به دوتا قرص بسنده می کرد. ولی حالا این حلوای خوشمزه حسابی مزه داد. حتی یکی دو قاشق به پژمان هم داد. -مزه اش خوبه. -هوم. کاسه ی خالی را کنار گذاشت. -کی میریم؟ -وسایلو جمع کردی؟ -دیشب آره. -صبحانه بخوریم میریم. -من همین کاسه کاچی رو خوردم سیر شدم. -من نخوردم. آیسودا لبخند زد. -باشه عزیزم. فورا بلند شد. کمی آرایش کرد. لباس هایش را پوشید. بلند شد و به طبقه ی پایین رفتند. درون سالن صبحانه ی مفصلشان را خوردند. ساک ها را هم خدمه به پایین آوردند. پژمان حساب کتابش را کرد و راه افتادند. خوب بود که صیغه ی نامه ی محضری داشتند. وگرنه درون هتل نمی توانستند بمانند. البته کنار هم. به سمت اصفهان که حرکت کردند آیسودا با خوشحالی جیغی کشید. -داریم میریم. پژمان فقط لبخند زد. با ماشین شخصی آمده بودند. با ماشین شخصی هم می رفتند. بین راه هم کلی هله هوله خریدند. تا برسند غروب شد. ولی به سلامت رسیدند. اصفهان داشت نونوار می شد. درخت ها در حال جوانه زدن بودند.🍁 شهرداری هم حسابی گل کاری کرده بود. شهر پر از رنگ و عطر بود. ولی آنها یک راست به خانه رفتند. بدون هیچ توقفی! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول خانه چیز دیگری بود. رسیده به خانه آیسودا پرواز کرد. اوف، چقدر خانه خوب بود. درست بود که خانه متعلق به دایی اش بود. او هم مهمان بود. ولی بیشتر از 6 ماه در آن زندگی کرده بود. یک جورهایی حس می کرد خانه اش است. خاله سلیم در را باز کرد. محکم بغلش کرد. آنقدر صورتش را بوسید که خاله سلیم متعجب گفت: چه خبره دختر؟ -دلم براتون تنگ شده. پژمان با صورتی عادی نگاه می کرد. نه لبخند داشت. نه قرار بود لبخند بزند. فقط ساک ها را داخل برد. سلام و علیکش را کرد. یکراست به سمت خانه ی خودش رفت. باید ساختمان سازیش را می دید. تا چه مرحله ای جلو رفته اند. اصفهان هنوز سرد بود. بادهای تند و سردی می وزید. با این حال درخت ها در حال جوانه زدن بودند. آسمان هم آبی تر از همیشه به نظر می رسید. خاله سلیم او را به داخل برد. -چه خبر؟ خوش گذشت؟ -عالی بود خاله جون. -خداروشکر. ساکی که سوغاتی خریده بود را جلوی خاله سلیم باز کرد. کیفش پر بود از صنایع دستی. چندین کیلو خرمای مرغوب. ارده و شیره ی خرما. -می خواستم ماهی و میگو هم بیارما...ولی نشد، پژمان نذاشت گفت ماشین بو میگیره. خاله سلیم لبخند زد. -اشکال نداره. بیشتر خریدهایش را به خاله سلیم داد. تازه یک کلاه زیبا برای رضا و یک پیراهن تابستانه ی خوشرنگ هم برای خاله سلیم آورده بود. حتی برای سوفیا هم آورده بود. سوفیا عاشق وسایل آرایشی بود. او هم یک ست کامل برایش خرید. برای خودش هم خرید. فقط رنگ رژها فرق می کرد. -تونستی خوب بگردی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan