#فراری
#قسمت_497
-آره، طبیعتش حرف نداشت.
-جنوب زمستون و اوایل بهار اگه بارندگی خوب باشه، خیلی خوشگل میشه.
-واقعا که محشر بود.
خاله سلیم بلند شد و برایش چای آورد.
-از الان که برگشتی باید تو فکر تدارکات عروسیتون باشید.
-هنوز کلی وقت هست.
-نیست، بهار و تابستون عروسی زیاده، تالار و باغا زود رزرو میشه.
-باید ببینم پژمان چی میگه.
خاله سلیم با خنده گفت: اون که از خداشه.
آیسودا هم خنده اش گرفت.
-باید با سوفیا بری دنبال کارات.
-نه باید شما باشی.
-منو با این سن و سال هی می خوای اینور و اونور بکشی؟
-قربونتون برم من آخه، جذاب من!
خاله سلیم ضربه ی ملایمی به پشت کمرش زد.
-چاپلوس.
آیسودا بلند خندید.
-بخدا دیوونتونم.
خاله سلیم بلند شد.
-زنگ بزنم رضا بگم اومدین.
-باشه خاله جون.
خاله سلیم رفت.
آیسودا هم ساک و وسایلش را جمع کرد.
همه را به اتاق برد.
وسایلش را مرتب کرد.
لباس راحتی پوشید و بیرون آمد.
حق با خاله سلیم بود.
از الان باید به فکر خریدها و رزروها باشد.
ممکن بود زود دیر شود.
نمی خواست بعدا کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرند.
هر چه زودتر برنامه ریزی کنند بهتر بود.
امشب با پژمان حرف می زد.
**
-خونه کی درست میشه؟
-هنوز خیلی مونده.
پژمان پای لب تاب بود و تند تند چیزهایی را ایمیل می کرد.
-چقده دیگه؟
-70 درصد.
کنار پژمان نشست و پاهایش را دراز کرد.
یک شلوارک مشکی رنگ به پا داشت.
تاپ دو بنده اش قرمز بود.
وقتی اینگونه می پوشید حس می کرد چقدر پژمان را تحریک می کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_498
از این بازی خوشش می آمد.
پا روی پا انداخت.
شانه اش را به شانه ی پژمان چسباند.
-کی باید کارهای عروسی رو بکنیم؟
-وقت زیاده.
-نه، خاله سلیم میگه باید زود کارامونو کنیم.
پژمان زیر چشمی نگاهش کرد.
-چی شده؟
پا روی پا مالید.
تمام حرکت هایش به عمد بود.
اینگونه بازی کردن را دوست داشت.
-هیچی، مگه باید چیزی شده باشه؟
دستی بین موهای پژمان کشید.
-باید بری اصلاح کنی، موهات بلند شد.
پژمان آخرین ایمیل را فرستاد و لب تاب خاموش کرد.
به سمت آیسودا برگشت.
-تا اول تابستون سه ماه زمان داریم.
-من که نگران نیستم.
-خب...
-یکم هیجان دارم.
خنده اش گرفت.
خط سینه اش درون آن تاپ دو بنده مشخص بود.
-عادیه.
-من میگم با سوفیا برم دنبال کارم.
-دختر همسایه؟
-هوم، اون همه جا رو بلده، می دونه کجاها باید بریم.
-برو.
آیسودا وا رفته گفت: تو نمیای؟
-لزومی به من نیست، کارات دخترونه اس.
-نه خب، نمی خوای تو لباس عروس منو ببینی؟
وقتی ناز حرف می زد دلش می رفت.
دختره ی پدر سوخته.
-باشه.
-این یعنی باهام میای؟
-یکم کارامو جلو ببرم آره.
دست دور گردن پژمان انداخت.
-میخوام همه چیز عالی باشه.
-عالی میشه.
-همه ی دوستای دانشگاهمم دعوت می کنم.
-تو که خبر ازشون نداری.
-پیداشون می کنم.
نگاه پژمان روی پای خوش تراش آیسودا بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan