eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
-آره، طبیعتش حرف نداشت. -جنوب زمستون و اوایل بهار اگه بارندگی خوب باشه، خیلی خوشگل میشه. -واقعا که محشر بود. خاله سلیم بلند شد و برایش چای آورد. -از الان که برگشتی باید تو فکر تدارکات عروسیتون باشید. -هنوز کلی وقت هست. -نیست، بهار و تابستون عروسی زیاده، تالار و باغا زود رزرو میشه. -باید ببینم پژمان چی میگه. خاله سلیم با خنده گفت: اون که از خداشه. آیسودا هم خنده اش گرفت. -باید با سوفیا بری دنبال کارات. -نه باید شما باشی. -منو با این سن و سال هی می خوای اینور و اونور بکشی؟ -قربونتون برم من آخه، جذاب من! خاله سلیم ضربه ی ملایمی به پشت کمرش زد. -چاپلوس. آیسودا بلند خندید. -بخدا دیوونتونم. خاله سلیم بلند شد. -زنگ بزنم رضا بگم اومدین. -باشه خاله جون. خاله سلیم رفت. آیسودا هم ساک و وسایلش را جمع کرد. همه را به اتاق برد. وسایلش را مرتب کرد. لباس راحتی پوشید و بیرون آمد. حق با خاله سلیم بود. از الان باید به فکر خریدها و رزروها باشد. ممکن بود زود دیر شود. نمی خواست بعدا کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرند. هر چه زودتر برنامه ریزی کنند بهتر بود. امشب با پژمان حرف می زد. ** -خونه کی درست میشه؟ -هنوز خیلی مونده. پژمان پای لب تاب بود و تند تند چیزهایی را ایمیل می کرد. -چقده دیگه؟ -70 درصد. کنار پژمان نشست و پاهایش را دراز کرد. یک شلوارک مشکی رنگ به پا داشت. تاپ دو بنده اش قرمز بود. وقتی اینگونه می پوشید حس می کرد چقدر پژمان را تحریک می کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول از این بازی خوشش می آمد. پا روی پا انداخت. شانه اش را به شانه ی پژمان چسباند. -کی باید کارهای عروسی رو بکنیم؟ -وقت زیاده. -نه، خاله سلیم میگه باید زود کارامونو کنیم. پژمان زیر چشمی نگاهش کرد. -چی شده؟ پا روی پا مالید. تمام حرکت هایش به عمد بود. اینگونه بازی کردن را دوست داشت. -هیچی، مگه باید چیزی شده باشه؟ دستی بین موهای پژمان کشید. -باید بری اصلاح کنی، موهات بلند شد. پژمان آخرین ایمیل را فرستاد و لب تاب خاموش کرد. به سمت آیسودا برگشت. -تا اول تابستون سه ماه زمان داریم. -من که نگران نیستم. -خب... -یکم هیجان دارم. خنده اش گرفت. خط سینه اش درون آن تاپ دو بنده مشخص بود. -عادیه. -من میگم با سوفیا برم دنبال کارم. -دختر همسایه؟ -هوم، اون همه جا رو بلده، می دونه کجاها باید بریم. -برو. آیسودا وا رفته گفت: تو نمیای؟ -لزومی به من نیست، کارات دخترونه اس. -نه خب، نمی خوای تو لباس عروس منو ببینی؟ وقتی ناز حرف می زد دلش می رفت. دختره ی پدر سوخته. -باشه. -این یعنی باهام میای؟ -یکم کارامو جلو ببرم آره. دست دور گردن پژمان انداخت. -میخوام همه چیز عالی باشه. -عالی میشه. -همه ی دوستای دانشگاهمم دعوت می کنم. -تو که خبر ازشون نداری. -پیداشون می کنم. نگاه پژمان روی پای خوش تراش آیسودا بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan