#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_499
لعنتی داشت بازیش می داد.
-بهتره بخوابیم.
-زوده که!
پژمان بلند شد.
رخت خواب ها را پهن کرد.
پیراهنش را در آورد.
اگر دل به آیسودا می داد باید زفاف دوم را هم می گرفت.
آیسودا روی تشک دراز کشید.
-یه لباس سفید دنباله دار می خوام، اصلا از این پوف پوفیا خوشم نمیاد.
پژمان کنارش دراز کشید.
دوست داشت حرف بزند او گوش بدهد.
-یه دسته گل با رزهای قرمز می خوام، فقط باید قرمز باشن.
به سمت پژمان برگشت.
-قرمز با سفید خیلی جذابه.
-هوم.
پژمان دوباره بلند شد.
چراغ بالای سرشان را خاموش کرد.
-یه نیم تاج شیک می خوام، عین این پرنسس ها، پژمان عروسی تو باغه یا تالار؟
-نمی دونم.
-یعنی بهش فکر نکردی؟
-نه هنوز.
-تو باغ باشه.
-تالار بهتره.
-چرا؟
-زن و مرد جدان.
آیسودا چپ چپ درون تاریکی نگاهش کرد.
-تو که متعصب نیستی.
-نمی خوام مردی تورو تو اون لباس ببینه.
-دیوونه نشو.
-کاملا جدیم.
آیسودا آه کشید.
با این اخلاق پژمان باید کنار می آمد.
گیر می داد نمی شد درستش کرد.
تعصبش گاهی خرکی می شد.
-ولی باغ فضای بهتری داره، ما هم مهمونای زیادی نداریم.
-بعدا تصمیم می گیریم.
-اذیت نکن خب؟
پژمان حرفی نزد.
-می خوام یکم رویایی باشه.
-میشه.
-پس سخت نگیر.
شاید هم نباید سخت میگرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_500
آیسودا هم به اندازه ی خودش حق داشت.
-هنوز برای تصمیم گیری وقت هست.
-نیست، دو ماه دیگه تابستونه.
-بیا کنارم، می خوام نفست تو صورتم بخوره.
آیسودا چرخید.
بحث کردن دیگر فایده نداشت.
-شب بخیر.
پژمان حرفی نزد.
فقط محکم بغلش کرد و پلک روی هم گذاشت.
*
روبروی پولاد نشست.
هوا گرم شده بود.
برای همین یک پیراهن خنک سفید به تن داشت.
دو دکمه ی بالای پیراهنش هم باز بود.
جز تیپش به حساب می آمد.
پولاد هم کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت.
عینکش را از چشمش درآورده روی میز مقابلش گذاشته بود.
-خب؟
پولاد گوشیش را کنار عینکش گذاشت.
-برای دیدن من که برنامه نچیدی؟
-می دونم رقیبیم.
پژمان پوزخند زد.
اصلا این رقابت برایش مهم نبود.
در اصل پولاد برایش مهم نبود.
سکوت کرد تا پولاد ادامه بدهد.
-ولی چیزی می خوام.
-چرا من؟
-چون تو آدم های زیادی اطرافت داری و...
-و...
-و از جایی میای که گمشده ی من هم از اونجا میاد.
پژمان کنجکاو شد.
گمشده شی بود یا آدم؟
-جالب شد.
-من فقط یه کمک کوچیک برای پیدا کردنش می خوام.
-من پلیس نیستم.
-تنها امیدم هستی.
پژمان خنده اش گرفت.
این همان مردی بود که مدام برایش شمشیر می کشید؟
-چی می خوای؟
-یه دختر!
اخم های پژمان در هم فرو رفت.
-متوجه نشدم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan