#فراری #قسمت_507
حالا کمی به خودش برسد.
و البته زن زیبایش!
-میام، آدرسو بده.
-برات پیامش می کنم.
سوفیا با حرص سقلمه ای به پهلوی آیسودا زد.
حتما باید پژمان را همراه خودشان می کردند؟
-می بینمت.
-باشه.
تماس را قطع کرد.
سوفیا حق به جانب گفت: چرا گفتی بیاد؟
-وا، حالت خوبه سوفی؟
سوفیا اخم کرد.
کمی دخترانه هم نمی توانستند خرید کنند.
-پژمان که کاری به ما نداره.
-پس نیاد.
-سوفیا چته تو امروز؟
-هیچی!
می دانستند آیسودا به عمد گفت که بیاید.
فقط بخاطر شماره ای که گرفت.
زیادی پاستوریزه بود.
-اخم نکن.
-حرفی ندارم آسو.
-من تعجب می کنم ازت.
-نکن.
چند قدم از آیسودا جلو افتاد.
آیسودا نمی دانست چه بگوید.
سوفیا که این همه بدخلق نبود.
قدم هایش را بلند برداشت و هم قدمش شد.
برای یک لحظه برگشت.
مردی که شماره داده بود دنبالشان بود.
-بفرما پشت سرمونه.
-کی؟
-همونی که ازش شماره گرفتی.
سوفیا فورا برگشت.
با دیدن مرد نگاهش را برگرداند.
-این چرا هی دنبالمون میاد؟
آیسودا شانه بالا انداخت.
-والا نمی دونم چه مرگشه؟
آیسودا دست سوفیا را گرفت و گفت: بی خیالش بیا بریم به کارامون برسیم.
پژمان به زودی می رسید.
این مرد هم مجبور می شد دست از سرشان بردارد.
تا کی دنبالشان می آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_508
بلاخره خسته می شد.
ولی به خستگی ختم نشد.
چون پژمان بعد از نیم ساعت سر رسید.
سوفیا زیاد راضی نبود روز دخترنه شان خراب شود.
ولی آیسودا بی نهایت از حضور پژمان خوشحال شد.
فورا دستش را گرفت.
-خوب کردی اومدی.
-چی خریدی؟
آیسودا پاکت های خریدش را نشان داد.
-از صبح تا الان همین.
سوفیا با حرص گفت: از بس کج سلیقه اس.
آیسودا با خنده گفت: من کج سلیقه ام؟ خریدهام همه قشنگن.
-تو که راست میگی.
پژمان با رضایت لبخند زد.
داشتن یک دوست برای آیسودا واقعا لازم بود.
شاید هم دلیل تمام دلگیری های آیسودا نداشتن یک دوست درون عمارت بود.
تنهایی خیلی از آدم ها را از پا در می آورد.
بزرگ و کوچک هم ندارد.
-ناهار خوردی پژمان؟
-آره تو دفتر خوردم.
وارد پاساژ شدند.
دلش یک روسری رنگی رنگی می خواست.
قید طلا و جواهرات را زده بود.
آنقدر از مادر پژمان می رسید که احتیاجی به خرید دوباره نداشت.
همگی هم جواهر و زیبا!
از اول هم به پژمان گفته بود طلا نخرند.
لازم نبود اصلا.
ولی باید رانندگی کردن را یادش بدهد.
گواهینامه بگیرد.
بعد هم یک ماشین سفید و جذاب.
پژمان قولش را داده بود.
ولی فعلا نمی توانست.
باید درگیر کارهای عروسی باشند.
تازه بهار فصل گشت و گذار بود.
باید یکی دوتا شهر اطراف را بگردند.
جلوی ویترین یک مغازه ایستاد.
یک روسری ابر و بادی بود با هفت رنگ.
-چطوره پژمان؟
-برو امتحانش کن.
سوفیا فورا مداخله کرد:خیلی رنگی رنگیه.
-من دوس دارم.
پژمان دستش را گرفت و داخل مغازه شدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan