#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_509
جلوی آینه امتحانش کرد.
روی پوست سفیدش می آمد.
-پژمان...
-قشنگه.
واقعا هم قشنگ بود.
به صورتش می آمد.
پژمان کارت کشید و بیرون آمد.
-منو و سوفیا چندتا دست گل انتخاب کردیم، بیا بریم یه جا بشینیم رو گوشی نشونت بدم.
درون پاساژ پر بود از نیمکت برای نشستن.
سه تایی کنار هم نشستند.
آیسودا گوشیش را درآورد و عکس تزئین ماشین و دسته گل ها را نشان داد.
-چطوره؟
-دسته گل با رز قرمز می خواستی؟
-آره، ولی سوفی میگه سفید.
پژمان با آرامش گفت: هرچی خودت دوس داشتی انتخاب کن.
سوفیا با اخم به پژمان نگاه کرد.
مردیکه عملا نادیده اش می گرفت.
مثلا یک روز از او خوشش می آمد.
چه بهتر که الان فقط شوهر دوستش بود.
با این اخلاق گندش!
-ماشین هارم ببین، یه تزئین ساده خوبه.
-عالیه.
-پس همینا تایید بشن؟
-اگه تو دوس داری آره.
-پس بیا بریم گلفروشیه، من گفتم انتخاب کردیم دوباره میایم.
-آرایشاه رفتیم؟
-سوفیا یه جا رو میشناسه، قراره فردا بریم پیشش.
از روی نیمکت بلند شدند.
سوفیا ساکت بود.
وقتی آن دو با هم حرف می زدند عملا حرفی برای او نمی ماند.
اصلا چه می گفت؟
از پاساژ بیرون زدند.
-آدرس رو داری؟
-سوفیا داره.
پژمان دست آیسودا را گرفت و به سمت پارکینگ عمومی که ماشینش را پارک کرده بود رفتند.
کمی دور بود.
ولی بهتر از این بود با چرثقیل ماشین برده شود.
رسیده به پارکینگ آن دوبالا ایستادند و پژمان پایین رفت تا ماشین را بیاورد.
-خسته ای؟
سوفیا کش و قوسی به تنش داد.
-نه، هوای بهار آدمو خواب آلود می کنه.
-یکم آره.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_510
پژمان خیلی زود آمد.
هر دو سوار شدند.
سوفیا آدرس را داد.
جلوی گلفروشی خیلی بزرگی نگه داشتند.
آنقدر فروشگاه بزرگی بود که پژمان متعجب شد.
یادش نمی آمد برای این گلفروشی هم گل و برگ های تزئینی می فرستد یا نه؟
پیاده شدند.
پژمان با لذت به ذوق کردن های آیسودا نگاه می کرد.
هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد این دختر روزی بلاخره برای خودش شود.
داخل شدند و سفارشاتشان ثبت شد.
ولی چون هنوز تالار یا باغ قطعی نبود یک تاریخ جمعی دادند.
خود پژمان گفته بود تا آخر ماه تاریخ قطعی را می دهد.
از گلفروشی که بیرون رفتند پژمان پرسید:خب؟
سوفیا جواب داد: بریم خونه.
آیسودا هم تایید کرد.
-یکم از این کیک خونگی ها هست سر کوچه می پزن بخریم و بریم خونه.
بهار که می شد خاله سلیم بساط چای و هندوانه و تنقلاتش را درون بهارخواب پهن می کرد.
زیراندازش را می انداخت.
سماور قدیمی اش را علم می کرد.
چندتا شمعدانی رنگی لبه ی بهارخواب می گذاشت.
هندوانه های حاج رضا را درون حوض می انداخت.
و لذت جایی بود که گنجشک ها درون شاخ و برگ درخت های حیاط سروصدا راه می انداختند.
آیسودا عاشق این کارها بود.
پژمان بدون مخالفت دستش را سمت ماشین دراز کرد.
-بفرمایید خانما.
سوار شدند پژمان یکراست به سمت خانه رفت.
امروز وقت نکرده بود به ساختمان خانه سری بزند.
هرچند تا دیروز همه چیز خوب بود.
نادر بالای سر کار ایستاده و حواسش به همه چیز بود.
ولی بعضی چیزها سلیقه ای بود.
مثلا رنگ کاشی ها و موزاییک ها...
این را هم باید آیسودا را می برد.
وگرنه نمای بیرون آجرنما بود.
خود آیسودا خواسته بود.
بهتر.
هیچ وقت از مد نمی رفت.
در همه حال زیبا بود.
سر کوچه کیک های گردویی که آیسودا می خواست را خرید.
جلوی در حاج رضا هرچه اصرار کردند سوفیا نماند.
خسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan