#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_510
پژمان خیلی زود آمد.
هر دو سوار شدند.
سوفیا آدرس را داد.
جلوی گلفروشی خیلی بزرگی نگه داشتند.
آنقدر فروشگاه بزرگی بود که پژمان متعجب شد.
یادش نمی آمد برای این گلفروشی هم گل و برگ های تزئینی می فرستد یا نه؟
پیاده شدند.
پژمان با لذت به ذوق کردن های آیسودا نگاه می کرد.
هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد این دختر روزی بلاخره برای خودش شود.
داخل شدند و سفارشاتشان ثبت شد.
ولی چون هنوز تالار یا باغ قطعی نبود یک تاریخ جمعی دادند.
خود پژمان گفته بود تا آخر ماه تاریخ قطعی را می دهد.
از گلفروشی که بیرون رفتند پژمان پرسید:خب؟
سوفیا جواب داد: بریم خونه.
آیسودا هم تایید کرد.
-یکم از این کیک خونگی ها هست سر کوچه می پزن بخریم و بریم خونه.
بهار که می شد خاله سلیم بساط چای و هندوانه و تنقلاتش را درون بهارخواب پهن می کرد.
زیراندازش را می انداخت.
سماور قدیمی اش را علم می کرد.
چندتا شمعدانی رنگی لبه ی بهارخواب می گذاشت.
هندوانه های حاج رضا را درون حوض می انداخت.
و لذت جایی بود که گنجشک ها درون شاخ و برگ درخت های حیاط سروصدا راه می انداختند.
آیسودا عاشق این کارها بود.
پژمان بدون مخالفت دستش را سمت ماشین دراز کرد.
-بفرمایید خانما.
سوار شدند پژمان یکراست به سمت خانه رفت.
امروز وقت نکرده بود به ساختمان خانه سری بزند.
هرچند تا دیروز همه چیز خوب بود.
نادر بالای سر کار ایستاده و حواسش به همه چیز بود.
ولی بعضی چیزها سلیقه ای بود.
مثلا رنگ کاشی ها و موزاییک ها...
این را هم باید آیسودا را می برد.
وگرنه نمای بیرون آجرنما بود.
خود آیسودا خواسته بود.
بهتر.
هیچ وقت از مد نمی رفت.
در همه حال زیبا بود.
سر کوچه کیک های گردویی که آیسودا می خواست را خرید.
جلوی در حاج رضا هرچه اصرار کردند سوفیا نماند.
خسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_511
امروز خیلی زحمت کشیده بود.
جلوی در زنگ آیفون را فشرد.
الان صدای خوش خاله سلیم می آمد.
همین هم شد.
خاله سلیم در را برایشان باز کرد.
پژمان هم ماشین را داخل برد.
پارکینگ نداشتند.
ولی حیاط بزرگ بود.
و مسیری شبیه یک راهرو البته بدون اینکه سرپوشیده باشد برای پارک ماشین وجود داشت.
پژمان ماشین را پارک کرد.
خاله سلیم سماور گازیش را با لوله کشی گازی که درون بهارخواب داشت روشن کرده بود.
سینی و استکان هایش هم کنار سماور بود.
با یک ظرف پر از تخمه ی کدو.
نمی دانست پیرزن چه علاقه ای به تخمه شکاندن دارد.
آیسودا فورا نشست.
خریدهایش هم همراهش بود.
-ببین خاله چیا خریدم.
تک تک خریدهایش را جلوی خاله سلیم پهن کرد.
پژمان هم با بسته ی کیک آمد.
-چه کفش قشنگی خریدی.
-واقعا؟ خیلی گرون بود ولی سوفیا مجبورم کرد بخرم.
پژمان کنارش نشست.
خاله سلیم هم برایش چای ریخت.
-مبارکت باشه.
-ممنونم.
ذوق کردنش عین بچه ی کلاس اولی بود که برای مدرسه خرید می کرد.
این حس و حالش را دوست داشت.
نگاهش خیره ی حلقه ی دست آیسودا بود.
حلقه ی مادرش!
چقدر به دست های آیسودا می آمد.
انگشت های کشیده و سفیدی داشت.
مطمئنا هرچیزی به این دست ها می آمد.
آیسودا خریدهایش را جمع کرد و کنار گذاشت.
-دسته گل و ماشین عروسم اوکی کردیم.
زیر چشمی نگاهی به پژمان انداخت.
-منتظر آقا هستیم که تالار یا باغ رو ردیف کنه که بتونیم واسه بقیه ی چیزا تاریخ بدیم.
پژمان لبخند کوچکی زد.
-هنوز زوده.
خاله سلیم فورا گفت: اصلا، تالارا زود رزرو میشن.
-ببین من هی بهت میگم.
-چاییتونو بخورین تا سرد نشده.
پژمان سر پاکت کیک را باز کرد و چایش را با کیک خورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan