#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_512
سورپرایز جالبی برایآیسودا داشت.
مطمئن بود خوشش می آید.
البته اگر کمی صبور باشد.
**
چشمانش درون چشمانش حک شده بود.
انگار فقط چشمان این دختر را می دید.
نگاهش وقتی تیز و بی اعتنا بود جانش را می گرفت.
عجیب بود که تا می خواست بی خیالش شود اتفاقی جایی می دیدش.
عین چند روز پیش!
با دوستش بود.
ولی کسی که برای شماره گرفتن جلو آمد دوستش بود نه خودش!
فقط مانده بود مردی که بعدا آمد چه کاره اش بود.
دوست پسرش یا شوهرش؟
بلاخره نسبتی داشت.
وگرنه این همه صمیمانه دستش را نمی گرفت.
شباهت ظاهری هم نداشتند که برادر و خواهرش باشد.
با حرص سرش را به چپ و راست تکان داد.
نباید مدام افکارش هول و حوش چیزهای بیخود می رفت.
این دختر هرکسی بود صاحب داشت.
تازه آنها دخترها را برای عشق و عاشقی نمی خواستند.
چند صباحی باشند.
عاشقشان کنند.
بعد هم به هوای دبی و شیخ نشین ها...پرواز به دبی...
ولی این دختر...
نه نمی شد راهیش کرد.
مگر می شد از او گذشت و نسیب شغالش کرد؟
خودش که چلاغ نبود.
ولی..
این ولی و اماهای لعنتی نمی گذاشت قدم از قدم بردارد.
صدای در اتاقش آمد.
-بله؟
در باز شد.
پیشخدمت با لباس رسمی میان چهارچوب ایستاد.
-قربان صدای دخترها میاد، ظاهرا ناراضین.
-الان میام.
از پشت میزش بلند شد.
حتما باید از آنها زهرچشم می گرفت تا حساب کار دستشان بیاید.
پیش خدمت جلوتر رفت.
او هم مستقیم از پله ها بالا رفت.
امروز کار خاصی نداشت.
می توانست کمی به کارهای متفرقه اش برسد.
البته اگر این پتیاره ها اجازه می دادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_513
عکس و آدرس آیسودا را به کلانتری داد.
دقیقا همان جایی که پژمان گفته بود.
در این یک مورد کمک بزرگی کرد.
هرچند اگر این کمک جواب را ندهد.
همین که از سرش باز نکرده بود کافی بود.
از کلانتری بیرون زد.
گوشیش را چک کرد.
نواب چندباری زنگ زده بود.
شماره اش را گرفت.
بعد از دو بوق گفت: جانم؟
-کجایی تو؟
-زیر سایه ات، چی شده؟
-دنبال پرونده های قنبریم.
-دست منشیه.
-میگه خبر ندارم.
ابرویش بالا پرید.
-مگه میشه؟
-حالا که شده.
-صبر کن میام شرکت.
-باشه منتظرم.
تماس را قطع کرد و به سمت ماشینش رفت.
باز این منشی گیج بازی درآورده بود.
مدام باید یک چیزی را برایش تکرار می کرد.
سوار ماشین شد و حرکت کرد.
هوای بهار عالی بود.
همه چیز در حال نو شدن و سبز شدن.
این هوا را بی نهایت دوست داشت.
چقدر همراه آیسودا دوران دانشجوییشان درون این خیابان ها قدم زدند.
چقدر برایش گل خرید.
لاک های رنگی...
گلسرهای صورتی و قرمز...
صدای قهقه شان تا دور دست ها می رفت.
بستنی لیس می زدند و گاهی هم ساندویج های همبرگر.
روزهای بهاریشان خوش می گذشت.
اصلا حال و هوای خوبی بود.
آیسودا فرار نمی کرد.
اینطرف و آنطرف نمی رفت.
قیدش را نمی زد.
ولی الان نبودش.
بیشتر از 6 ماه بود نداشتش.
همه اش تقصیر خودش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan