eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
خسته بود از بس مدام خودش را ملامت کرد. به خودش سرکوفت زد. هیچ چیزی هم عوض نمی شد. دنیا رنگ باخته بود. حتی این بهار سرخوش هم به وجد نمی آوردش! رسیده به شرکت ماشین را درون پارکینگ برد. باز این پارکینگ زیادی تاریک بود. انگار دلشان نمی آمد چراغ روشن کنند. از ماشین پیاده شد. به سمت کلید برق رفت. چراغ های را روشن کرد و با لبخند سوار آسانسور شد. حتی یک چیز کوچک سرحالش بیاورد. از آسانسور پیاده شد. در شرکت باز بود. داخل شد. نواب بالای سر منشی ایستاده بود. توپش هم پر بود. -سلام. نواب به سمتش برگشت. -بیا ببینم این پرونده ی کوفتی کجاست؟ منشی بیچاره از ترسش فورا بلند شد. -قربان، چیزی دست من ندادین. نگاهی به دختر بیچاره انداخت. به سمت اتاقش رفت. آخرین بار کجا دیده بودش؟ وارد اتاقش شد و در را بست. کتش را از تنش درآورد. یکراست به ست میز خودش رفت. همه جا را بررسی کرد و نبودش. یکباره انگار چیزی یادش آمد از اتاق بیرون آمد. -دادم دست بایگانی، قرار بود چندتا فرم توش بذارن. نواب حرصی نگاهش کرد. -فازت چیه پولاد؟ پولاد لبخند هم نزد. کسی که روز و شبش را گم کرده باشد نباید از او توقع دیگری داشت. نواب رفت از بایگانی پرونده را بگیرد. پولاد هم از منشی عذرخواهی کرد. بیچاره توقع توبیخ بخاطر کار نکرده داشت. وارد اتاقش شد. خدا کند از طرف پلیس خبر خوشحال کننده ای بشنوند و امیدش ناامید نشود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول دقیقا همان شد که می خواست. شب های تابستان خنک بود و دلباز! عروسیشان می افتاد برای تیرماه. همان اوایل تیرماه. گلخانه شبیه همانی شد که می خواست. قرار بود گلخانه را محل عروسی بکند. میز و صندلی می گذاشتند. اطراف هم گل و گلدان. کمی متفاوت بودن بد نبود. مطمئن بود کسی که بیشتر از همه استقبال می کند آیسوداست. از گلخانه بیرون آمد. درون دستش یک گلدان شمعدانی قرمز بود. گلدان را صندلی عقب گذاشت و پشت فرمان نشست. فصل آلوچه سبز بود و چاغاله بادام. این خانم کوچولو هم عاشق هرچیزی که ترش مزه باشد. سر راه برایش خرید. حس خوبی می داد وقتی منتظرش بود. وقتی دست پر به دیدنش می رفت. وقتی می خندید. چشمانش صیقلی می شد. دلش پر می کشید. جان به جانش کنند جان بود. وارد کوچه شد. چندتا پسربچه مشغول فوتبال بازی بودند. بوق زد تا از جلوی ماشین کنار رفتند. پیاده که شد با حسرت نگاهشان کرد. هیچ وقت فرصت اینکه دوستی داشته باشد را نداشت. اصلا مفهوم بازی کردن با هم سن و سال هایش برایش گنگ بود. چون تمام وقتش درون عمارت بود. سروکله زدن با آدم های پدرش... بدون مادرش... تنها پدرش که قدرتمندانه حمایتش کرد. تنهایی زیادی شاخ و برگ داشت. جلوی خانه ی حاج رضا ایستاد و در زد. می دانست آیسودا باز می کند. همین هم شد. دکمه ی آیفون را نمی زد. خودش می آمد درون حیاط و در را باز می کرد. در که باز شد آیسودا با لبخند مقابلش ود. -سلام آقا. -سلام. گلدان و ترشیجات را به سمتش گرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan