#فراری
#قسمت_516
لباس زرد رنگی به تن داشت.
صورتش آرایش کرده بود.
-میخوای جایی بری؟
-نه، بیا تو.
پژمان پایش را درون حیاط گذاشت.
حاج رضا چندین بوته گل شب بو درون حیاط کاشته بود.
بویشان نفسگیر بود.
آیسودا با دیدن آلوچه و چاغاله ها هومی کشید.
-خیلی خوبه، دستت درد نکنه.
-نوش جان.
-خاله سلیم اینا مهمون دارن.
-کیه؟
-خواهر خاله سلیم.
پژمان ابرو بالا انداخت.
-اومدن؟
-نه تو راهن.
سفت دست پژمان را چسبید.
پژمان از حرکات غافلگیرانه اش خوشش می آمد.
ناغافل کلی عشق می ریخت.
زبان کلامی و حرکتیش یکی بود.
انگار یه جوری بخواهد دوست داشتنش را نشان بدهد.
-هی دختر...
-هوم...
-جان بگی برام قابل هضم تره.
آیسودا ریز خندید.
کاش چاله گونه داشت.
آن وقت انگشش را درون چال گونه اش فرو می کرد.
قربان صدقه ی لبخند پر و پیمانش می رفت.
هرچند حالا هم زیبا بود.
عین یک ملکه ی دوست داشتنی!
-جان، جان، جان...خوبه؟
دست دور گردن آیسودا انداخت.
-باید یکم چاق بشی.
آیسودا خندید.
-از این چاق تر؟
-60 کیلو که وزن نمیشه.
-برای من زیاده.
-چیزی ازت نمی مونه.
آیسودا خم شد.
شمعدانی را لبه ی بهارخواب گذاشت.
-بیا برات یه چای بریزم، کارا خوب پیش میره؟
از پله های جلوی بهارخواب بالا رفتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_517
-بد نیست.
-قبل از اینکه بیای سوفیا اینجا بود.بهت سلام رسوند.
-سلامت باشه.
کفش هایش را درآورد و همراه با آیسودا داخل شدند.
بوی خوب فسنجان می آمد.
دست پخت زن دایی سلیمه همیشه خوب بود.
-سلام زن دایی!
خاله سلیم درون آشپزخانه بود و دو سه تکه ی باقیمانده ی ظرف ها را آب می کشید.
-سلام پسرم، خوش اومدی.
-ممنونم.
آیسودا به آشپزخانه رفت.
ترشیجات را درون یک سبد ریخت و شست.
با کمی نمک و یک فنجان چای برای پژمان برگشت.
-رفته بودی گلخونه؟
-آره، یه سرکشی همیشگی.
کنارش نشست.
سینی را روی میز گذاشت.
-سری بعدی بگو باهات بیام.
-باشه.
پژمان چایش را برداشت و نوشید.
آیسودا هم پا روی پا انداخت.
دامن سفید رنگی به پا داشت.
به عمد کمی آن را بالا کشید.
سفیدی ساق پایش نمایان شد.
پژمان لبخند زد.
دیگر این دخترک شیطان را می شناخت.
همیشه سعی داشت اذیتش کند.
او هم به عمد توجهی نکرد.
-مهمون دارین زن دایی؟
-آره، خواهرم اینا میان.
-مزاحمتون نباشیم؟
-این حرفا چیه پسرم؟
آیسودا لبخند زد.
دامنش را مرتب کرد.
پژمان مچش را گرفته بود.
-امشب بریم بیرون؟
-آخه مهمون...
-شاید دوست داشته باشی شب های بهار قدم بزنی.
-عالیه ولی خاله سلیم دست تنهاس طفلی.
-هرجور دوس داری.
بلند شد.
-باید برم یه سر به ساختمون بزنم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan