#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_518
آیسودا جلویش را نگرفت.
پژمان هم بلند شد و رفت.
یکی از آلوچه سبزها را برداشت.
درون نمک آغشته کرد و درون دهانش گذاشت.
طعم ترش و شور درون دهان بذاقش را به شدت ترشح کرد.
با لذت هومی کشید.
بهار فصل عشق بازی بود.
کاش همه ی فصل ها بهار بودند.
**
-چی میگی سوفیا؟
-بیا دیگه آسو، مسخره بازی در نیار.
حرصی نگاهش کرد.
-مخت پاره سنگ برداشته؟ میفهمی پژمان بفهمه زنده به گورم می کنه؟
-از کجا قراره بفهمه؟
برای سوفیا توضیح دادن آب در هاون کوبیدن بود.
-سوفیا من نمیام.
-تو غلط می کنی.
پوزخندی به او زد.
-گفتم نمیام، حرفمم تکرار نمیشه.
از کنار انارها گذشت.
لبه ی بهارخواب نشست.
-آسو خر نشو.
-فعلا تویی که خری.
سوفیا حرصی گفت: این همه آدم میرن دیدن دوس پسرشون هیچ اشکالی نداره، من برم عیبه؟
-برو، مگه من گفتم نرو، گفتم من نمیام.
-چرا؟
-چندبار توضیح بدم؟
-از وقتی با پژمان صیغه کردین خیلی شوهری شدی.
خنده اش گرفت.
معلوم بود آمپر جسبانده.
-باشه هرچی تو میگی.
سوفیا دستش را در هوا تکان داد.
-برو بابا.
بدون اینکه منتظر حرفی از آیسودا باشه از خانه ی حاج رضا رفت.
آیسودا متعجب به رفتنش نگاه کرد.
این دختر چرا این همه دیوانه بود؟
معلوم نبود چه مرگش است؟
همه اش می خواست پاچه بگیرد.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
سوفیا اصلا و ابدا پژمان و اخلاقیات خاصش را نمی شناخت.
وگرنه این همه پافشاری نمی کرد.
پژمان خوب بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_519
خوب بود.
خوب بود.
اما امان از روزی که سگ شود.
به بزرگ و کوچک رحم نمی کند.
تر و خشک را با هم می سوزاند.
اگر تمام این مدت با تمام نخواستن آیسودا تحملش کرد.
سر عشق و عاشقیش ماند پ.
محض این بود که مطمئن بود آیسودا با کسی نیست.
دوست پسری نداشته.
اگر پای پولاد وسط بیاید.
همه چیز خراب می شد.
خدا کنه که همه چیز خراب نشود.
بهم نریزد.
خدا کند پولاد هیچ وقت سر راه زندگیش قرار نگیرد.
وگرنه مطمئن نبود پژمان چه بلایی سرشان می آورد.
مرد آرام و مهربان این روزها می توانست خیلی راحت به یک آتشفشان با گدازه تبدیل شود.
ابدا نمی خواست کسی باشد که در این آتش می سوزد.
پوفی کشید و از جایش بلند شد.
نمی دانست چرا به مردی که با سوفیا اعتماد ندارد.
نگاهش یک جوری بود.
چیز ناشناخته ای درون چشمانش می جوشید.
کاش هیچ وقت سوفیا ندیده بودش.
حرف گوش کن هم نیست.
آنقدر یکدنده است که فقط به کارها و رفتارهای خودش توجه می کند.
خدا کند فقط سرش به سنگ نخورد.
به این وضعیت اصلا احساس خوبی نداشت.
وارد خانه شد.
خاله سلیم نبودش.
کم کم نیمه ی شعبان نزدیک می شد.
خاله سلیم آش رشته نذری داشت.
با حاج رضا رفته بود سبزی و حبوبات بخرند.
قرار بود امشب خانم های همسایه برای کمک بیایند.
خاله سلیم سبزی را با دست خورد کردن بیشتر دوست داشت.
برای همین چندین کیلو سبزی را میخواست همه کمک کنند.
حیاط و بهار خواب را آب و جارو کرده بود.
هوا عالی بود.
می توانستند درون حیاط بنشیند و سبزی پاک کنند.
خصوصا که بوی شب بوها غوغا می کرد.
باید فکری برای شام هم می کرد.
حوصله ی سوفیا را هم نداشت که زنگ بزند.
برود هرکسی را می خواهد ببیند.
او خودش را درون دردسر نمی انداخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan