eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
مطمئن بود با پولاد رابطه داشته. زیر دلش زده و بعد هم رهایش کرد... کوهی از آشتفشان بود. خون خونش را می خورد. اصلا نمی فهمید با چه سرعتی رانندگی می کند. اگر تصادف هم می کرد حالیش نبود. سرش پر بود از سوال! او زن باکره می خواست. آیسودا باکره بود. قابت کرد. اما روحش باکره نبود. مرد دیگری درونش جای داشت. می مرد بهتر بود. کاش می مرد. کاش نمی دید. بلاخره وقتی وارد کوچه شد از توپ بازی پسربچه ها عصبی شد. دستش را روی بوق گذاشت و رها هم نکرد. خودش می فهمید دیوانه شده. بچه ها از جلویش کنار رفتند. او هم ماشین را جلوی خانه ی حاج رضا پارک کرد. پیاده شد و دست روی زنگ گذاشت. طولی نکشید که آیسودا با چهره ای خندان در را به رویش باز کرد. -سلام، خوش اومدی. داخل خانه شد. مچ دستش را گرفت و به سمت بهارخواب کشاند. آیسودا شوکه و ترسیده گفت: چی شده؟! پژمان جوابش را نداد. فقط او را به سمت خانه کشاند. با هول و لا جلوی در کفش هایش را بیرون آورد. آیسودا واقعا ترسیده بود. آن روی پژمان را درون عمارت زیاد دیده بود. ولی حالا... نزدیک بود قبض روح شود. خاله سلیم درون آشپزخانه بود. -سلام پسرم. پژمان حتی جواب سلام خاله سلیم را هم نداد. فقط در اتاق خواب را باز کرد و آیسودا را به داخل پرت کرد. خودش هم داخل شد و در را بهم کوبید. -چی شده پژمان؟ پژمان داد زد: خفه شو، خفه شو. عکسی که درون جیبش مچاله شده بود را درآورد و روی آیسودا پرت کرد. -قرار بود کی بفهمم ها؟ کی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا در حالی که می لرزید خم شد و عکس را از جلوی پایش برداشت. عکس را صاف کرد و نگاه کرد. انگار دنیا روی سرش آوار شد. این عکس برای 5 سال پیش بود. پولاد گرفته بود. درون میدان امام وقتی قدم می زدند. اشکش داشت در می آمد. -کی؟ قرار بود کی بگی؟ -پژمان گوش کن... -من خرم ها؟ چهارسال تو عمارت مخفی کردی، اینجا هم مخفی کردی، همین که فرار کردی رفتی پیشش نه؟ گلی که میخواستی بهت داد؟ بغض ته گلویش مشت شد. -بخدا اینجوری نیست. -خودش گفت، لازم نیست تو بگی... -پولاد؟! -خوبه که هنوز اسمش یادته؟ می دونی که چند ماه دنبال پیدا کردنته... به سمت پژمان قدم برداشت. -بخدا اونجوری نیست که تو فکر می کنی. دستش را جلو برد تا بازوی پژمان را بگیرد. ولی پژمان محکم زیر دستش زد. ضربه آنقدر شدید بود که آیسودا آخش درآمد. پژمان کلافه و عصبی تکان خورد. برگشت ببیند بلایی سرش نیاورده؟ با دیدن چهره ی اشکی آیسودا دلش گرفت. صدای در اتاق آمد. -چی شده بچه ها؟ پژمان گفت: خودمون حلش می کنیم زن دایی! آیسودا در حالی که گریه می کرد گفت: به خدا کاری نکردیم. پژمان حالیش نبود. منطق را قی کرده بود. فقط به سمت آیسودا رفت. دست چپش را محکم گرفت. آیسودا بدون اینکه بفهمد حلقه درون دستش کشیده شد. پژمان حلقه را بالا آورد. -تو لیاقتش رو نداشتی، اگه بلایی سرت نمیارم چون به مامانت قول دادم، وگرنه... ادامه نداد. آیسودا با صدای بلندی هق زد. -پژمان... -تموم شد. واقعا هم تمامش کرد. بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون زد. آیسودا با همان صورت اشکی به دنبالش دوید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan