eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
خاله سلیم وسط سالن ایستاده بود و متعجب و ترسیده نگاهشان می کرد. آیسودا دم بهارخواب که داشت کفش هایش را می پوشید جلویش زانو زد. مچ دستش را گرفت. با گریه گفت:تورو خدا گوش کن، بخدا هیچی نشده، بخدا راست میگم... نمی خواست گوش کند. گریه هایش را ببیند. التماس کردنش... مچ دستش را کشید. حرفی نزد. حرفی نمانده بود که بزند. آیسودا همه چیز را بهم ریخته بود. باورهایش که خراب شود یعنی کیش و مات. ماندنش بی فایده بود. به سرعت از حیاط بیرون زد. در حالی که صدای زجه های آیسودا را تا درون کوچه می شنید. خاله سلیم با عجله بیرون آورد. زیر بغل آیسودا را گرفت. -چی شده؟ چی شد؟ آیسودا دست چپ لرزانش را بالا آورد. جای خالی حلقه را نشانش داد. -تمومش کرد، تمومش کرد. خاله سلیم با چشمانی گرد نگاهش کرد. یکهو چه شد؟ همه چیز که در نهایت خوبی و عشق داشت پیش می رفت. دو ماه دیگر عروسیشان بود. آیسودا از شدت دیوانگی جیغ می زد. موهای سر خودش را می کشید. انگار واقعا عزیزی را ازز دست داده باشد. خاله سلیم به زور بلندش کرد و داخل بردش! در را بست تا صدایش بیرون نرود. باید فورا به حاج رضا زنگ می زد. این قضیه باید درست می شد. آیسودا را کنار دیوار نشاند. رفت تا برایش آب قند بیاورد. پژمان داشت چه بلایی سر این دختر می آورد؟ اصلا این مرد دنبال چه بود؟ برای آیسودا آب قند آورد. ولی نمی خورد. به زور جرعه ای درون دهانش ریخت. بلند شد. از تلفن خانه شماره ی حاج رضا را گرفت. به محض وصل شدن، گفت: کجایی رضا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -فروشگاهم، چی شده؟ -خودتو برسون خونه، نمی دونم پژمان چش بود، همه چیز بهم خورده. -یعنی چی؟ -ما هم موندیم. -الان میام. خاله سلیم تلفن را قطع کرد. دوباره به سمت آیسودا برگشت. کنارش نشست. ظاهرا کمی آرامتر شده بود. حالا ریز ریز اشک می ریخت. حرفی هم نمی زد. انگار دق کرده باشد. محکم بغلش کرد. -داییت درستش می کنه. آیسودا حرفی نزد. چه می گفت؟ از خریت خودش خراب شد. شاید اگر از او گفته بود... از آن پولاد لعنتی نشنیده بود... اصلا پولاد چه ربطی به پژمان داشت؟ کجا دیده بودش؟ اصلا نمی فهمید. در این شهر درندشت... دقیقا باید این دو نفر به هم برخورد کنند؟ نکنه پژمان در مورد گذشته اش تحقیق کرده؟ آن اسم هایی که درون پاکت بود؟ خدا خودش رحم کند. نکند بلایی سر پولاد بیاورد؟ هرچند دیگر مهم هم نبود. مهم پژمان بود که درون دردسر نیفتد. -آروم شدی دخترم؟ حرفی نداشت بزند. انگار زبانش بند آمده باشد. کلمات ادا نمی شدند. شاید هم واقعا نمی خواست که حرفی بزند. عصبی بود. یاس شدیدی روی دلش سنگینی می کرد. تمایل شدیدی به مردن داشت. نگاهش روی جای خالی حلقه روی انگشتش بود. تمامش کرد؟ مگر می توانست؟ دخترانگیش را گرفته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan