eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
زنش بود. همه کسش....! به چه حقی می گذاشت و می رفت؟ مگر کسی را بخاطر گذشته بازخواست می کنند؟ گذشته ها گذشته! حالا که مانده بود پاک بود. پاکیش را هم اثبات کرد. دست از پا خطا نکرد. خوب ماند. همان گذشته اش هم خوب بود. روابطش با پولاد در حد بیرون رفتن و خوش گذرانی بود. کار به جاهای باریک نکشیده بود. حرمت تن و دخترانگی هایش را نگه داشته بود. درست بود روز جداییش از پولاد نزدیک بود خودش را فنا کند. از فرط عشق و دیوانگی بود. وگرنه که چیزی نشد. عشق هم جواب نداد. راهش را گرفت و رفت. حقش این ظلم نبود. آزارش داد. حقش را از پژمان می گرفت. این یکی را از دست نمی داد. حالا که دیوانه وار می خواستش نمی گذاشت برود. فورا از جا بلند شد. خاله سلیم شوکه گفت: کجا؟ -گوشیم کجاست؟ با آستین لباسش صورت خیسش را پاک کرد. همان موقع زنگ به صدا درآمد. خاله سلیم بلند شد تا جواب بدهد. آیسودا هم به اتاقش رفت. گوشیش را که روی رخت خواب های تا خورده ی گوشه ی اتاق بود برداشت. شماره ی پژمان را گرفت. بوق می خورد ولی جواب نمی داد. پیغامگیر هم نداشت که برایش پیغام بگذارد. برایش پیام گذاشت. "حق نداری اینجوری بی خیالم بشی، نه وقتی من زنتم می فهمی؟ من زنتم." باز هم آرام نشد. به سراغ کمد لباس ها رفت. فورا لباسش را عوض کرد. صدای سوفیا را شنید. اصلا برایش مهم نبود. حوصله اش را هم نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از اتاق بیرون زد. خاله سلیم با دلهره پرسید: کجا میری؟ -میرم پیش پژمان؟ -مگه می دونی کجاست؟ -نه، ولی پیداش می کنم. سوفیا متعجب به صورت خیس و ورم کرده اش نگاه کرد. -چی شده؟ کسی جوابش را نداد. آیسودا دم بهارخواب زانو زد که کفش هایش را بپوشد. خاله سلیم بازویش را گرفت. -دختر دیوونه شدی؟ خودش شب میاد خونه، به داییت زنگ زدم تو راهه. -من نمی تونم دست رو دست بذارم که آقا کی برمی گرده. خاله سلیم عصبی با دلشوره گفت: دیوونگی نکن دختر، میاد، کجا بذاره بره؟ آیسودا دستش را کشید. -من دارم میرم. قبل از هر چیزی فورا از خانه بیرون زد. ماشینش دم در نبود. ولی برای اطمینان به سمت ساختمان رفت. نادر آنجا بود. شاید سراغش را داشت. شاید اصلا سر ساختمان باشد. با حال دو خودش را رساند. نادر زیر سایه یکی از درخت ها روی صندلی نشسته بود. ایستاد و برایش دست تکان داد. نادر فورا بلند شد و به سمتش آمد. -سلام خانم. -سلام، خبر داری پژمان کجاست؟ -نه، نیومدن اینجا. -یه زنگ بزن ببین کجاست؟ می خواست بگوید خودش زنگ بزند. ولی حس کرد یک چیزی خراب است. گوشی را از شلوار جینش درآورد. شماره ی پژمان را گرفت. ولی هرچه زنگ خورد جواب نداد. -جواب نمیدن خانم. -فکر می کنی کجا رفته؟ -شاید دفترشون باشن. -آدرس بده بهم. -چشم. آدرس را داد و آیسودا تشکر کوتاهی کرد و رفت. نادر متعجب زیر لبی گفت: چه خبر شده؟ واقعا هم معلوم نبود چه خبر شده است؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan