eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا کند باشد. آنقدر اتاق داشت و تو در تو بود که نمی فهمید کجا برود؟ دستی به صورتش کشید که رد اشک نباشد. قیافه اش به شدت داغان بود. انگار ساعت ها گریه کرده باشد. همین هم بود. بلاخره توانست منشی را پیدا کند. مرد جوانِ کم سن و سالی بود. انگار که دانشجو باشد. مقابل میزش ایستاد. -سلام. مرد سر بلند کرد و نگاهش کرد. -سلام خانم. -ببخشید من باید آقای پژمان نوین رو ببینم. -وقت قبلی داشتین؟ -خیر. -فعلا که نیستن، اصلا امروز نیومدن دفتر، هروقت بیان اسم و شماره تماس بدین اطلاع میدم. وا رفت. نیامده بود! پس کجاست؟ قلبش ضعف رفت. -نمیاد؟ -اطلاعی ندادن. -میشه باهاشون یه تماس بگیرید؟ -اتفاقا چند دقیقه پیش برای کاری تماس گرفتم ولی جواب ندادن. مرگ حوالیش پرسه می زد. شیطان آن گوشه ایستاده بود و می خندید. -ممنون. شاید گلخانه باشد. همان جا که یکبار با هم رفتند. پر از آرامش بود. حتما رفته که آرام شود. حق هم دارد. باید یک تاکسی دربست می کرد و می رفت. -ببخشید میشه زنگ بزنید تاکسی تلفنی؟ -بشینین زنگ می زنم. -ممنونم. روی صندلی نشست. مرد جوان هم برایش شماره گرفت. گوشی را که روی دستگاه گذاشت گفت: تا چند دقیقه ی دیگه می رسه، پایین کنار نگهبانی منتظرشون باشین چون زود می رسه. بلند شد. -خیلی ممنونم، لطف کردین. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به رفتن آیسودا نگاه کرد و دوباره شماره ی پژمان را گرفت. ولی باز هم جواب نداد. شانه ای بالا انداخت و دوباره به جای قبلیش برگشت. آیسودا عصبی بود. ناراحت بود. انگار جگرش را درآورده باشد. هیچ فکر و نقشه ای نداشت. اصلا نمی دانست دارد چه غلطی می کند. کجا می رود؟ فقط می فهمید باید پژمان را ببیند. حرف بزند. آنقدر که بلاخره کوتاه بیاید. وگرنه دیوانه می شد. به خدا دیوانه می شد و کار دست خودش می داد. سر خیابان تاکسی گرفت. آدرسی که نادر داده بود را داد. این اولین بار بود که محیط کارش را می دید. قبلا هم کنجکاو بود. ولی موقعیتش پیش نیامده بود. با این حالش خنده اش گرفت. در فکر چه چیزهایی فرو می رفت. کم کم داشت مجنون می شد. رسیده به آدرس پیاده شد. قلبش تند می زد. دستپاچه بود. تهوع هم اضافه شده بود. قوز بالا قوز همین بود. به شدت مضطرب بود و دلش می خواست زیر گریه بزند. با پاهایی که سست بود داخل شد. جلوی ساختمان نگهبان داشت. ولی جلویش را نگرفت. حس می کرد قلبش دارد از دهانش بیرون می آید. خدا کند اینجا باشد. با آسانسور بالا رفت. نادر گفت طبقه ی چهارم. جلوی طبقه ی چهارم آسانسور ایستاد. پیاده شد. در مقابلش باز بود. داخل شد. از دیدن بزرگی دفتر کارش شگفت زده شد. فکرش را نمی کرد این همه بزرگ باشد. باید منشی دفترش را پیدا می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan