#فراری #قسمت_536
-بیجا کردی، وقتی از خونه ات فرار کردم بخاطر اینکه دیگه نمی خواستمت، می فهمی؟ یا خودتو زدی به او راه؟ تو دیگه مرد زندگیم نیستی...
یاد پژمان که می افتاد قلبش درد می کرد.
-همه چیزو خراب کردی، کاخ آرزوهامو ریختی بهم....
کاش پژمان بودش!
-من مردی عین تو رو نخواستم و نمی خوام.
-دل شکستن رو یاد گرفتی.
-تو یادم دادی، وقتی یادت رفت من کیم؟
با کف دست درون سینه ی پولاد کوباند.
-من، آیسودا، به قول تو آسو، زن پژمان نوینم، تو هیچ حقی نسبت به من نداری...
پولاد عصبی بازویش را چنگ زد.
-زنشی؟ با اجازه ی کی؟ فکر کردی با فرارت بی خیالت میشم؟
چهره اش به شدت وحشتناک شده بود.
ولی نمی فهمید آیسودا دختر مظلوم قبل نیست.
او حالا بخاطر پژمان می توانست پولاد را هم زیر پا له کند.
محکم زیر دست پولاد زد.
-تو؟ کی باشی اصلا؟
تن صدایش بلند بود و پر از خشم.
-من اینقد پرم پولاد، اینقد پرم که می تونم کنار نابودی خودم نابودت کنم، اومدم اینجا فقط بگم، با زندگیم بازی کردی، منم همین کارو باهات می کنم.
نم اشک چشمانش را گرفت.
-دیگه اون آسوی که می شناختی نیستم، جرات داری فقط نزدیکم شو تا بسوزونمت.
پولاد متعجب بود.
ولی نمی خواست اجازه بدهد به همین راحتی برود.
بازوی آیسودا را سفت چسبید.
-دیگه نمی ذارم بری.
دست آیسودا بالا آمد.
سیلی محکمی درون صورتش کوباند.
-دیگه به زن مردم دست درازی نکن.
خودش را عقب کشید.
درون چشمان آیسودا یک شیر ماده نعره می کشید.
فرصت هیچ فکر و عملی به پولاد نداد.
فقط از اتاقش بیرون زد.
منشی که صدایشان را شنیده بود با تعجب و ترس نگاه می کرد.
پولاد معطل نکرد.
از اتاقش بیرون آمد.
باید پسش می گرفت.
این زن حقش بود.
مال خودش بود.
پژمان نوین هیچ حقی نداشت.
پولاد مدام صدایش می کرد.
ولی تا قبل از اینکه برسد آیسودا سوار آسانسور شد و در بسته شد.
پولاد فورا از پله ها پایین رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_537
جلوی آسانسور منتظرش ایستاد.
به محض باز شدن در آیسودا مقابلش بود.
ولی سرد و خشک از کنارش گذشت.
-آسو...
انگار نمی شنید.
فقط می خواست برود.
گم شود.
شاید هم یک خاطره!
پولاد وسط خیابان بازویش را گرفت.
-وایسا دختر.
-من دیگه دختر نیستم.
با اینکه گفتنش بی شرمی بود.
ولی باید حالیش می کرد زن یک مرد است.
پولاد مات نگاهش کرد.
-چیکار کردی آسو؟
به عقب هولش داد.
داد زد: شعور داشته باش، گفتم من زن پژمان نوینم، اینقد فهمیدنش سخته؟
دلش می خواست به حال خودش بمیرد.
آیسودا با همان حال رهایش کرد.
سوار اولین تاکسی که توقف کرد شد و رفت.
آنقدر حال خودش خراب بود که نتواند مرحم کس دیگری باشد.
زندگیش دستخوش اتفاقاتی شده بود که هیچ کنترلی رویش نداشت.
خدا فقط کمکش کند.
آرامش کند.
مسکنش شود.
وگرنه او خیلی زود می مرد.
**
حاج رضا بی تابانه مدام تا سر کوچه می رفت و برمی گشت.
آیسودا گوشیش خاموش بود.
پژمان هم جواب نمی داد.
هوا تاریک بود و ترس برش داشته بود.
برای بار هزارم شماره ی پژمان را گرفت.
بعد از چهار بوق بلاخره جواب داد.
-بله؟
-پژمان کجایی؟
-نمی دونم.
-آیسودا پیش توئه؟
صدایش خسته و بی حال بود.
-نه!
آه از نهاد پیرمرد بلند شد.
-نیستش، دنبال تو از خونه زده بیرون، از ظهر برنگشته.
تن صدای پژمان جان گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan