#فراری #قسمت_540
همراه با پژمان شد.
قضیه شبیه موش وگربه شده بود.
یا آیسودا به دنبال پژمان بود یا پژمان به دنبال او!
این زن و شوهر معلوم نبود چه مرگشان بود.
داشتند چه می کردند با خودشان؟
نکند باز هم عین قبل با هم به مشکل برخورده بودند.
-رئیس همه چیز خوبه؟
پژمان جوابش را نداد.
فقط گفت: آدماتو بفرست دنبالش، این شهرو اگه وجب به وجب کنی باید تا آخرشب پیداش بشه.
نادر فقط چشم گفت.
ولی می دانست دارد دنبال سوزن درون انبار کاه می گردد.
این دختر اگر نخواهد پیدایش کنند عمرا اگر پیدا شود.
سوار ماشین خودش شد.
پژمان شماره ی آیسودا را گرفت.
این بار پنجم بود.
ولی مدام می گفت که گوشیش خاموش بود.
عصبی غرید: کجا رفتی دختر؟
مقصر خودش بود.
بد تا کرد.
ولی هیچ چیزی تغییر نکرده بود.
باید پیدایش می کرد.
سوار ماشین شد و حرکت کرد.
نگران بود.
انکار نمی کرد در اوج عصبانیتش به شدت نگران بود.
هنوز زنش بود.
هنوز ناموسش بود.
حتی اگر کس و کارش هم نبود باز هم نگران می شد.
دل آشوبه می گرفت.
دخترخاله اش بود و امانت دار خاله اش.
قول داده بود تا آخر عمر مواظبش باشد.
سر مرگش قول گرفت.
ولی زیر قولش زد.
رهایش کرد.
می دانست این ماجرا حل نمی شود.
ولی مردانگیش هیچ وقت از بین نمی رفت.
تا آخر عمرش مواظبش بود.
هرجایی که فکر می کرد رفته باشد را گشت.
ولی نبود.
به ساعت نگاه کرد.
نیمه شب بود.
آشفته بود.
ترس به جانش چنگ می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_541
نکند بلایی به سرش آمده باشد؟
خبری از نادر هم نبود.
پس پیدایش نکرده.
ماشین را کنار خیابان کشید.
بلاخره با عصبانیت داد زد.
آنقدر داد زد که گلویش می سوخت.
ذهنش به پولاد رفت.
نکند...
نکند...
شماره ی پولاد را گرفت.
صدای گرفته ی پولاد آمد.
-چی می خوای؟
-آیسودا اونجاس؟
پولاد خندید.
-تو مردی؟ من شک دارم واقعا...
بلندتر خندید.
-زنته ها؟ سراغ زنتو از یه مرد غریبه می گیری؟ البته زیادم غریبه نیستم، عاشقشم، عاشق زنتم.
پژمان بلند غرید: خفه شو، بی ناموس، تو چه حقی داری که بخوای در مورد زن من حرف بزنی.
-لیاقتشو نداری، یک هفته به زور کنار خودم نگه اش داشتم و هر لحظه می خواست بره، انگشتمم بهش نخورد، یعنی اجازه نداد...امروز بخاطر تو اومد سراغم، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت...
خندید.
-تهدیدم کرد، دختر ترسوی دیروز اینقد شجاع شده که بخاطر شوهرش منو تهدید کنه.
هر حرف پولاد خنجر می شد درون قلبش.
-ولی، می خوام اینو بدونی، هنوز عاشقشم، عاشق تر از دیروز، دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم.
-فکر می کنی من می ذارم؟
-می خوای باهام مبارزه کنی؟
پژمان پوزخند زد.
-زیر دست و پام له میشی.
تماس را قطع کرد.
گوشی را روی داشبورد گذاشت.
تمام وجودش خشم بود.
می خواست بی خیال پولاد شود.
ولی از امشب بی خیالش نمی شود.
روزگارش را سیاه می کرد.
کاری می کرد که برای نجات خودش به هر ریسمانی چنگ بزند.
گوشیش زنگ خورد.
فورا جواب داد.
حاج رضا بود.
-چی شده؟
-برگشت خونه.
نفس راحتی کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan