eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
نکند بلایی به سرش آمده باشد؟ خبری از نادر هم نبود. پس پیدایش نکرده. ماشین را کنار خیابان کشید. بلاخره با عصبانیت داد زد. آنقدر داد زد که گلویش می سوخت. ذهنش به پولاد رفت. نکند... نکند... شماره ی پولاد را گرفت. صدای گرفته ی پولاد آمد. -چی می خوای؟ -آیسودا اونجاس؟ پولاد خندید. -تو مردی؟ من شک دارم واقعا... بلندتر خندید. -زنته ها؟ سراغ زنتو از یه مرد غریبه می گیری؟ البته زیادم غریبه نیستم، عاشقشم، عاشق زنتم. پژمان بلند غرید: خفه شو، بی ناموس، تو چه حقی داری که بخوای در مورد زن من حرف بزنی. -لیاقتشو نداری، یک هفته به زور کنار خودم نگه اش داشتم و هر لحظه می خواست بره، انگشتمم بهش نخورد، یعنی اجازه نداد...امروز بخاطر تو اومد سراغم، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت... خندید. -تهدیدم کرد، دختر ترسوی دیروز اینقد شجاع شده که بخاطر شوهرش منو تهدید کنه. هر حرف پولاد خنجر می شد درون قلبش. -ولی، می خوام اینو بدونی، هنوز عاشقشم، عاشق تر از دیروز، دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم. -فکر می کنی من می ذارم؟ -می خوای باهام مبارزه کنی؟ پژمان پوزخند زد. -زیر دست و پام له میشی. تماس را قطع کرد. گوشی را روی داشبورد گذاشت. تمام وجودش خشم بود. می خواست بی خیال پولاد شود. ولی از امشب بی خیالش نمی شود. روزگارش را سیاه می کرد. کاری می کرد که برای نجات خودش به هر ریسمانی چنگ بزند. گوشیش زنگ خورد. فورا جواب داد. حاج رضا بود. -چی شده؟ -برگشت خونه. نفس راحتی کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -حالش خوب نیست. -چی شده؟ -خودت بیا ببین. نمی دانست چرا ترس به دلش راه افتاد. تمام حس های بعد یکباره به او حمله ور شدند. معطل نکرد. امروز به همه چیز گند زد. عصبانیتش جنون آمیز بود. پای روی گاز ماشین کوباند. باید می رفت. این دختر دستش امانت بود. تا آخر عمرش باید مواظبش باشد. نمی توانست با جملات پولاد کنار بیاید. "سراغ زنتو از یه غریبه می گیری؟" "من عاشق زنتم." "دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم." پولاد را نابود می کرد. عمرا اگر اجازه می داد نوک انگشتش هم به آیسودا بخورد. هنوز زنش بود. زنش هم می ماند. عمرا اگر اجازه می داد کسی او را بگیرد. با سرعت سرسام آوری خودش را به خانه ی حاج رضا رساند. پیاده شد و زنگ را زد. خاله سلیم از آیفون دیدش و در را باز کرد. با عجله داخل شد. خونه درون سکوت وحشتناکی بود. قلبش تند می زد. کفش هایش را جلوی در، از پا درآورد و داخل شد. حاج رضا و خاله سلیم بی حرف کنار یکدیگر نشسته بود. هیچ کدام هیچ حرفی نمی زدند. -آیسودا کجاست؟ خاله سلیم آهی کشید. -تو اتاقشه! "من عاشق زنتم." دستش مشت شد. دستگیره را فشرد و داخل شد. اتاق تاریک بود. چراغ را روشن کرد. از دیدن آیسودا مبهوت شد. روی زمین خوابیده بود. بدون اینکه تشک را پهن کند. مانتویش کثیف و خاکی بود. با دقت که نگاه کرد چند جایی از مانتویش پاره بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan