eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
چه اتفاقی افتاده؟ فورا از اتاق بیرون آمد. -چرا لباسش اینجوریه؟ خاله سلیم با ناامیدی گفت: نذاشت لباسشو عوض کنیم. -چی شده؟ -هیچی نگفت، فقط خیلی خسته بود. نکند... دندان روی دندان سابید. -باشه! وارد اتاق شد. باید با آیسودا حرف می زد. در را پشت سرش بست. بالای سرش ایستاد و نگاهش کرد. دلش گرفت. چه به روز خودش و این دختر آورده بود؟! کنارش نشست. چهره اش رنگ پریده و آزرده بود. آستین مانتویش بالا رفته بود. خوب که نگاه کرد جای انگشت هایی روی دستش بود. کار ظهر خودش بود یا... به آرامی دستش را گرفت. خوب نگاه کرد. جای زخم هایی هم روی دستش بود. تکه ای از جهنم درون ذهنش شعله کشید. مطمئن بود بلایی سرش آمده. -آیسودا... دستش را فشار نداد. چون فکر کرد ممکن است دردش بیاید. -آیسودا... انگار تشخیص صدا نمی داد. میان خواب و بیداری گفت: بذار بخوابم، من تنهام. غمگین ترین جمله ی سال می شد. پر از درد و گلایه! با شصتش دستش را نوازش کرد. -آیسودا... آیسودا یکباره وحشت زده پلک باز کرد. با دیدن پژمان دستش را کشید و عقب رفت. -به من دست نزن. -باید حرف بزنیم. آیسودا نگاهش کرد. -حرف بزنیم؟ مثلا چی بگیم؟ چرا تو رفتی؟ چرا من راه افتادم دنبالت؟ چرا زنتو با دو کلمه حرف ول کردی؟ چرا تمام پل های پشت سرتو خراب کردی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -آیسودا... -چرا من رفتم دوباره سراغ پولاد؟ چرا تو این شهر درندشت دنبالت گشتم؟ چرا پیدات نکردم؟ -آیسودا... آیسودا نگاهش را گرفت. -برو بیرون! پژمان به سمتش آمد. مقابلش زانو به زانو نشست. -تو درک نمی کنی؟ اشک از چشم آیسودا پایین آمد. قلب پژمان تند تر تپید. -چیو درک کنم؟ همه یه گذشته ای دارن که تموم شده رفته... -چرا بهم نگفتی؟ -چیو می گفتم؟ چه ربطی به تو داشت؟ منم چهار سال زندانی شدنم رو بکوبم تو صورتت؟ کم اذیتم کردی؟ دستانش را جلوی صورتش گرفت و بلند زیر گریه زد. -این زخما روی دستت مال چیه؟ -به تو ربطی نداره. -عصبیم نکن! -برو بیرون، نمی خوام ببینمت. وقتی اینگونه حرف می زد دلش می خواست محکم بغلش کند. آنقدر به خودش فشارش بدهد که صدای شکستن استخوان هایش بیاید. انگار چند قرن بود که ندیده بودش. چقدر دلتنگش بود. -گریه نکن! -برای اشک ریختنم هم باید از تو دستور بگیرم؟ -گفتم اشک نریز! پوزخند زد. با سر آستینش اشکش را پاک کرد. -راضیت می کنه؟ میخوای یه ربات بشم که تو بگی نفس بکشم یا نه؟ -تمومش کن! پژمان به حدی کافی عصبی و دلتنگ بود. آیسودا فقط با حرف هایش نمک روی زخمش می پاشید. این زخم شور می توانست یک شهر را ویران کند. آیسودا نگاهش را پایین دوخت. -تو اعتماد منو زیر سوال بردی. پژمان به جای جواب دوباره پرسید: این زخما برای چیه؟ آیسودا انگار بخواهد زمزمه کند، سرش را روی زانوهایش گذاشت. -از دستشون فرار کردم، سه نفر بودن من یه نفر... قلب پژمان درون دهانش بود. -داشتم دنبالت می گشتم، چند بار بهت زنگ زدم؟ نمی دونم. پژمان با خشم زیاد گفت: چرا از خونه زدی بیرون؟ -چون شوهرم ترکم کرد. نگاهش را بالا آورد و مستقیم و پر درد نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan