#فراری #قسمت_547
پژمان بد تا کرد.
ولی برمی گشت.
خوب می شناختش!
عمرا اگر دست از سرش بردارد.
خصوصا که حالا پولاد هم بود.
پولاد به وضوح گفت که دست از سرش برنمی دارد.
درون میدان پژمان تنها نبود.
پس برمی گشت.
ولی تنبیه می شد.
مستحقش بود.
نباید پیش داوری می کرد.
تاوان حلقه ای که از دستش کشید را پس می داد.
آب بینی اش را بالا کشید.
بدنش به سردی بادی که می وزید عادت کرد.
دیگر لرز نداشت.
دلش بی نهایت برایش تنگ می شد.
برای خودش...
عطر نفسش...
در آغوش کشیدن های محکم و مردانه اش...
ولی تحمل می کرد.
باید کمی طعم نداشتن را می کشید.
برای پژمانی که بعد از چندین سال دارا شده بود و عادت کرده بود به آیسودا، حالا این نبودن عذابش می داد.
باید کمی عذاب می کشید.
بدجنس نبود.
فقط باید تلافی امروز و البته چهارسال زندانی شدنش را می داد.
کوتاه نمی آمد.
حتی اگر از دلتنگیش بمیرد.
هرشب گریه کند.
خودش را خانه نشین کند.
او زنش را رها کرد.
زنی که سال ها دوندگی کرد تا مال خودش بشود.
زنش می ماند.
هیچ کسی غیر از پژمان اختیار این تن را نداشت.
و نخواهد هم داشته باشد.
اگر تا آخر عمرش وضع همین می شد دیگر هرگز سمت هیچ مردی نمی رود.
عشقی که به پژمان داشت را هیچ کس نمی توانست درک کند.
حتی خود پژمان.
وگرنه اینگونه تنهایش نمی گذاشت.
نفس عمیقی کشید.
نمی دانست چقدر آن بالا ماند.
ولی صدای باز شدن در را شنید.
با در حیاط نگاه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_548
پژمان بود.
از همان بالا نگاهش کرد.
هیچ تلاشی نکرد که نشانش بدهد کجاست.
شانه هایش خمیده بود.
از همان بالا چهره ی درهم و ناراحتش را می دید.
ولی ابدا دیگر نه قصد توضیح داشت نه توجیح!
پژمان باید خودش با خودش کنار بیاید.
بی میل کمی پایش را تکان داد.
ارتفاع زیادی نداشت.
همه اش 4 متر بود.
می پرید هم اتفاقی برایش نمی افتاد.
با این حال قصد نداشت ضعیف النفس باشد.
هیچ بلایی سر خودش نمی آورد.
فرار هم نمی کرد.
او دیگر فراری نبود.
نگاهش را به آسمان دوخت.
هلال ماه کم کم داشت زیر ابرها فرو می رفت.
آسمان تاریک تر می شد.
تهی بود.
حس می کرد هیچ چیزی شادش نمی کند.
مرده ها هم بهتر از او بودند.
با ودش لب زد: خوب نیستم.
-اینجایی!
تن صدای پژمان او را از جا پراند.
به عقب برگشت.
از پله بالا آمده بود.
اخم کرد و جوابش را نداد.
فقط رو گرفت.
حوصله اش را نداشت.
حس کرد کنارش نشست.
از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-اینجا چیکار می کنی؟
دلش می خواست از حلقه اش بپرسد.
ولی هنوز آنقدر خوار نشده بود.
هنوز غرور داشت.
اگر او پژمان بود این دختر هم آیسودا بود.
دخترخاله ی سرتق همین مرد!
-از سکوتت خوشم نمیاد.
-برام مهم نیست.
جواب رک آیسودا، پژمان را برآشفت.
-یه چیزی هم بدهکار شدم؟
آیسودا پوزخند زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan