#فراری #قسمت_549
-من و تو مگه نسبتی هم داریم؟
این حرفش شدیدا به پژمان زور آمد.
-مواظب حرف زدنت باش.
-مثلا قراره چه اتفاقی بیفته؟
صدایش به قدری سرد بود که پژمان جا خورد.
برگشت و به نیمرخش نگاه کرد.
توقع این رفتار را از آیسودا نداشت.
او را صبورتر از این حرفها تصور می کرد.
آیسودا هم برگشت و نگاهش کرد.
-پسرخاله، من و تو از همون وقتی که گفتی همه چیز تموم شد دیگه نسبتی با هم نداریم، فردا هم صیغه رو فسخ می کنی.
دست پژمان مشت شد.
آیسودا پوزخند زد و بلند شد.
دقیقا لبه ی پشت بام ایستاده بود.
خودش را کنار کشید.
بدون گفتن شب بخیر راهش را گرفت و رفت.
ولی درون دلش غوغا بود.
خدا خدا می کرد پژمان فسخ صیغه را قبول نکند.
ابدا نمی خواست از این تنهاتر شود.
بدون پژمان می مرد.
با زحمت و ترس از پله بیرون رفت.
باید می خوابید.
سرش درد می کرد.
ناخوش احوال بود.
لخ لخ کنان وارد خانه شد.
یکراست به اتاقش رفت.
رخت خواب را انداخت و دراز کشید.
ولی رخت خواب پژمان را نینداخت.
نمی خواست نشلن بدهد منتظر آمدنش است.
پشتش را به در کرد.
دوباره اشکش پایین آمد.
این دل زبان نفهم حالیش نبود.
هی ساز خودش را می زد.
بهانه ی پژمانش را می گرفت.
مردی که میم مالکیت به نافش بسته بود.
ولی حالا دیگر فقط پسرخاله بود.
خاله ای که هرگز ندید و نشناخت.
سرش را زیر پتو برد.
هق هقش خفه بود.
دوستش داشت.
بی نهایت دوستش داشت.
بدون پژمان چه خاکی درون سرش می ریخت؟
بدون داشتنش؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_550
خودش می دانست که شانه هایش می لرزد.
دست خودش نبود.
قلبش داشت می سوخت.
"جفت و جور نمی شود با عقل من...
نبودنت را می گویم...
می آیی یا بیایم؟"
حالش آنقدر بد بود که فکر می کرد به همین زودی سکته می کند.
به حال هیچ کسی هم فرقی نداشت.
اصلا بود و نبودنش مهم نبود.
یک بدبخت و بی کس کمتر!
خدا از همه شان بگذرد...
ولی او از پدرش نمی گذشت.
از پژمان نمی گذشت.
حتی از مادرش که زود رهایش کرد.
شانه هایش بیشتر لرزید.
مگر تا کی می توانست تحمل کند؟
پژمان حتی وقتی در مورد فسخ صیغه گفت هیچ حرفی نزد.
پس راضی بود.
نمی توانست که خودش را آویزان مردم کند.
حتی اگر این مرد تمام زندگیش باشد.
حتی اگر نبودنش می توانست او را به کشتن بدهد.
صدای باز شدن در اتاق را شنید.
فورا ساکت شد.
ابدا نمی خواست پژمان از حالتش متوجه ی چیزی بشود.
ترحم عذابش می داد.
تکان هم نخورد.
حس کرد پژمان بی حرکت بالای سرش ایستاده.
طولی نکشید که باز هم از اتاق بیرون رفت.
برآشفته شد.
این وقت شب کجا می رفت؟
ساعت نزدیک دو شب بود.
از زیر لحافش بیرون آمد.
صورتش را پاک کرد.
به دنبال پژمان از اتاق بیرون رفت.
پژمان درون بهارخواب داشت کفش هایش را می پوشید.
فورا مقابلش ایستاد.
با همان صدای گرفته و لرزان پرسید:کجا میری؟
-برو بخواب.
-خوابم نمیاد، میگم کجا میری؟
پژمان بلند شد.
از بس گریه کرده بود که صورتش داغان به نظر می رسید.
بی طاقت به سمتش رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan