#فراری #قسمت_551
ولی آیسودا یک قدم به عقب رفت.
نگرانش بود.
بی نهایت دوست داشت.
ولی ترحمش را نمی خواست.
-فقط باید با خودم کنار بیام.
-لازم نیست.
چشم های پژمان سو زد.
انگار نمک پاشیده باشند.
-برو بخواب حالت خوب نیست.
دوباره اشکش پایین آمد.
-دلت به حالم می سوزه نه؟ فکر می کردی بری میمیرم؟ من تمام این سال هام تنها بودم از حالا به بعدم تنها میشم، چه فرقی کرده؟ هیچی، فقط یک فرق کوچیک داره، الان به مردونگی یه مرد اعتماد کردم که نباید می کردم.
تن صدایش پایین بود.
پژمان عصبی دستش را بیخ گلوی آیسودا گذاشت و به سمت دیوار پشتش هولش داد.
-بس کن، بس کن!
آیسودا حتی سعی نکرد که دستش را هم جدا کند.
به شدت بهم ریخته بود.
دودوتا چهارتایش جور در نمی آمد.
یکباره دستش را عقب کشید.
-ببخشید.
آیسودا به همان حالت ماند.
اطرافشان تاریک بود.
به زور همدیگر را می دیدند.
-نکن دختر، من طاقتشو ندارم.
اشک های آیسودا بلند نمی آمد.
پژمان با هول و ولا محکم در آغوشش کشید.
چقدر دلتنگش بود.
چقدر محتاج بودنش بود.
جوری بغلش کرده بود انگار می ترسید واقعا از دستش بدهد.
می ترسید پولاد درون زندگیش رخنه کند.
این مرد دست برادر نبود.
خوب در این چند سال که رقیبش شده بود می شناختش.
واقعا برای به دست آوردن یک چیز تلاش می کرد.
تا بدستش هم نمی آورد رهایش نمی کرد.
-تو زن من می مونی!
چنگ زد به کمر آیسودا!
-هیچ کس نمی تونه این قضیه رو تغییر بده.
-غیر از خودت.
پژمان بیشتر به خودش فشارش داد.
-تا تسویه حسابمو نکنم بی خیال نمیشم.
دوئل جدی در راه بود.
حالا غیر از ترس از دست دادن ترس جدیدی هم به جان آیسودا رخنه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_552
تن عقب کشید.
-دیگه گریه نکن.
آیسودا ترسیده فقط نگاهش می کرد.
حالش به شدت ناخوش بود.
حس می کرد هیچ توانی برای زندگی کردن ندارد.
انگار که درون باتلاق افتاده باشد.
با اینکه جمله ی پژمان کاملا امری بود ولی باز هم اشکش پایین آمد.
-نرو، نگران می مونم.
-نگران نباش، هیچ اتفاقی برای من قرار نیست بیفته.
بازوی آیسودا را فشرد.
اما هیچ حرف دیگری نداشت بزند.
هر دو عصبی و داغان بودند.
انگار بختک بدبختی روی زندگیشان افتاده باشد.
همه چیز دست به دست هم داده بود که در نیمه ی خوش زندگیشان غم سرازیر شود.
-برو بخواب.
-کجا میری؟
-هتل!
از پله های بهارخواب پایین رفت.
آیسودا با پای برهنه دنبالش رفت.
ولی همان جا بالا ایستاد.
پژمان بدون اینکه برگردد و پشت سرش را ببیند رفت.
آیسودا لبه ی بهارخواب نشست.
واقعا ناراحت بود.
انگار تمام جانش رفته باشد.
"آخرین قطار هم رفت.
من جا نمانده ام...
فقط برای رفتن نیامده بودم."
چند دقیقه ای که منتظر ایستاد بلند شد.
این روزها هم می گذشت.
بلاخره خدا دلش به حالشان می سوخت.
کمی نرمتر حالشان را می پرسید.
اشک هایش را پاک کرد.
در را باز کرد و داخل شد.
پیرمرد و پیرزن خواب بودند، خدا را شکر!
ابدا نمی خواست زخمی روی دلشان بگذارد.
نفس عمیقی کشید.
روی تشکش دراز کشید.
کاش عین همیشه بغل تشک خودش برای پژمان هم تشک پهن می کرد.
حداقل با دیدن جای خالیش نمی رفت.
کنارش دراز می کشید.
شاید محکم بغلش می کرد.
می گفت همه چیز تمام شده.
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan