eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی نکرد. تقصیر خودش بود. لعنت به این غرور لعنتی! -خدایا خودت کمکمون کن! ** -بسه آسو، خواهش می کنم. دیگر گریه نمی کرد. اما به شدت کم حرف شده بود. بی انگیزه و تحرک! -بلند شو بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه. -حوصله ندارم سوفی. -بخاطر اون مردیکه آخه؟ -در موردش حرف نزن. خاله سلیم هم به حرف آمد. -راست میگه، پاشو برو یه دوری بزن حالت بهتر بشه. -هیچی حال منو بهتر نمی کنه. سوفیا دستش را محکم کشید. -بلند میشی یا بلندت کنم؟ خنده اش هم نیامد. اصلا هیچ چیزی وجود نداشت که شادش کند. خموده بلند شد. -یه تیپ دلبر بزن تا به این آقا پژمان بفهمونیم کیو از دست داده. چقدر سوفیا دلخوش بود. او ابدا پژمان را نمی شناخت. وارد اتاقش شد. لباسی درآورد و پوشید. هیچ آرایشی نکرد. تمایلی هم به آرایش کردن نداشت. به محض بیرون آمد سوفیا اخم کرد. -این چه سرووضعیه؟ -گفتم حال ندارم. -به من چه؟ -سر به سرم نذار سوفی. از خانه بیرون آمد. درون بهارخواب کفش پوشید. سوفیا پوفی کشید. امان از دست این دختر. جلوی در او هم کفشش را پوشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند. آیسودا درون کوچه، به خانه ی پژمان نگاه کرد. کارگرها کار می کردند. نادر هم بالای سرشان بود. ولی خبری از پژمان نشد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دلش گرفت. انگار قرار نبود این روزها روی خوش ببیند. پولاد چطور یکهو وارد زندگیش شد؟ چطور پژمان را پیدا کرد؟ کاش از یکی از این دو پرسیده بود. -بیا دیگه! با غم به سوفیا نگاه کرد. روزهای خوبی را با دوست پسرش می گذارند. مردی که مدام از او تعریف می کرد. هدایای رنگارنگ می ریخت. به قول سوفیا به او بها می داد. هیچ وقت کار داشتن را بهانه نمی کرد. هنوز هم حس خوبی به این ماجرا نداشت. شاید چون تجربه ی ناموفق یک رابطه ی احمقانه را با پولاد داشت. ولی همین که می دید سوفیا خوشحال است خوشحال بود. و امیدوار بود این شادی پایدار هم بماند. -بریم یکم خرید کنیم حالت جا بیاد. -می دونی که... -بله می دونم حوصله نداری، حال نداری، شکست عشقی خوردی... به طنز کلام سوفیا توجه نکرد. می دانست دارد همه ی سعیش را می کند تا سرحالش بیاورد. ولی ظاهرا بی فایده بود. این غم آنقدر بزرگ بود که هیچ چیزی سرحالش نمی آورد. کنار خیابان تاکسی گرفتند. سوفیا یک بند حرف می زد. چیزهای جالبی که از پنجره می دید را نشانش می داد. بلند می ندید تا با خنده هایش او را هم بخنداند. ولی آیسودا ساکت بود و پر از غم. لودگی های سوفیا هم بی نتیجه بود. خیابان نظر پیاده شدند. -می خوای از اینور بریم، که اول یه دوری تو خاقانی بزنیم؟ -برام فرقی نمی کنه. سوفیا دستش را گرفت و با خودش کشید. -راستی آرشم میاد. اگر هروقت دیگری حتما یک جنگ و دعوا راه می انداخت. ولی امروز کشش را نداشت. بیاید. به او ربطی نداشت. سوفیا زیرچشمی نگاهش کرد. می خواست ببیند جار و جنجال راه نمی اندازد؟ ولی آیسودا ساکت بود. چه بر سر این دختر آمده؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan