eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
این همه سکوت و بی تفاوتیش واقعا زجر آور بود. و البته خیلی هم برایش ناراحت بود. هر کاری هم که از دستش برمی آمد برایش انجام می داد. ولی بیشتر از این در توانش نبود. چون آیسودا واکنشی نداشت. پیاده تا خاقانی رفتند که گوشی سوفیا زنگ خورد. آیسودا زیر خنکی یکی از درختان تنومند ایستاد. سوفیا هم جواب تلفنش را داد. -جانم عزیزم؟ ............................... آیسودا بی تفاوت نگاهشان می کرد. حتی این عاشقانه حرف زدن هم کسل کننده بود. -نه اول خاقانی هستیم، مجتمع ارکید. ............................... صدای خنده ی سوفیا بلند شد. آیسودا بغض کرد. درست بود که پژمان مرد کاملا جدی بود. کم می خندید. کم حرف می زد. اما خوب بود. بهترین بود. دیوانه وار عاشقش بود. -باشه عزیزم منتظرم. تماس را قطع کرد و به سمت آیسودا برگشت. -بریم یه بستنی بخریم و بخوریم تا بیاد. -من میل ندارم. مگر این بغض لعنتی می گذاشت. یک هفته گذشته بود. پژمان حتی یک پیام ناقابل هم برایش نفرستاد. منصفانه باید قضاوت می کرد خودش هم پیامی برایش نفرستاد. می ترسید جوابی نگیرد. شاید همین دلیل محکمی بود تا تلاشی نکند. پژمان نه او را پس می زد نه به سمتش می آمد. مانده بود وسط برزخ! -تو غلط می کنی نخوری، مگه دست خودته؟ به سمت آیسودا آمد. دستش را کشید و گفت: بیا بریم ببینم. روزگارش عجیب شده بود. نمی خواست با هیچ کس حرف بزند. از دلداری دادن های هیچ کس خوشش نمی آمد. هیچ سودی به حالش نداشت. سوفیا ول کن نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بلاخره او را به سمت بستنی فروشی برد. آیسودا پشت یک میز نشست. سوفیا هم سفارش بستنی داد. آیسودا گوشیش را درآورد. از آلبوم گوشی برای بار هزارم عکس های پژمان را ورق زد. ژست های مختلفش!عپ عکس هایی که یواشکی گرفته بود. این بغض لعنتی چند روزه هم دست از سرش برنمی داشت. خفه شده بود که به هیچ روشی پایین نمی رفت. رهایش نمی کرد. سوفیا با بستنی ها مقابلش نشست. کاسه ی بستنی را مقابلش گذاشت. -بخور تا آب نشده. عکس العملی که از آیسودا ندید خودش را به سمتش خم کرد. دوباره داشت عکس های پژمان را می دید. -باز داری عکساشو می بینی؟ خسته نشدی؟ -دلم براش تنگ شده. -امان از دست تو! آیسودا لبخند غمگینی زد. -لبخنداش خیلی قشنگه! -دیگه چی؟ -وقتی می خوابه اینقد ناز میشه؟ -مبارک صاحبش! آلبوم گوشی را بست و کنارش گذاشت. واقعا داشت عذاب می کشید. -یکم بستنی بخور خنک بشی، زیادی داغی! -خیلی غمگینم. -اینم یه دوره اس تموم میشه. -خیلی دوسش دارم. -مگه نمیگی رفته فکر کنه؟ -اگه برنگرده؟ -بیجا کرد، کیو بهتر از تو پیدا می کنه؟ آیسودا لبخند زد. بی میل قاشقی بستنی را برداشت. آنقدر بی حواس بود که اصلا به اطرافش دقت نکرد کجا نشسته اند. -جای دنجیه نه؟ -برای من فرقی نداره. -تو فعلا فیوز پروندی. -نه برقم قطع شده. سوفیا خندید. می خواست حرفی بزند که صدای آرش را شنید. فورا با ذوق بلند شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan