#فراری #قسمت_557
آیسودا هم به احترامش بلند شد.
-سلام.
آرش جوری نگاهش کرد که آیسودا نگاه دزدید.
-سلام آیسودا خانم.
-بیا بشین آرش!
سوفیا برایش صندلی گذاشت.
آرش هم بین سوفیا و آیسودا با فاصله نشست.
-بستنی می خوری؟
-تو کاسه ی تو می خورم.
سوفیا ذوق زده گفت: پس برم یه قاشق اضافه بیارم.
با بلند شدن سوفیا، آرش روی آیسودا زوم کرد.
-متاسفم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-برای چی؟
-سوفیا گفت چه اتفاقی براتون افتاده.
اخم کرد.
باز این دختر دهن لقی کرد.
-اتفاق خاصی نیست زود حل میشه.
-امیدوارم.
جوری حرف زد انگار مطمئن بود پژمان برنمی گرد.
یا مثلا شناختی از پژمان دارد.
-سوفیا در مورد ما چی گفته؟
-چیز خاصی نگفته!
سوفیا با قاشق آمد و درون کاسه ی بستنی گذاشت.
آیسودا تلخ نگاهش کرد.
از اینکه مسائلش را همه بدانند متنفر بود.
بعدا باید مفصل با سوفیا حرف می زد.
-دوست دارم این آقا پژمان رو ببینم.
آیسودا ابدا لبخند نزد.
یک کلمه هم نگفت.
ولی سوفیا فورا گفت:فعلا که نیستن حضرت آقا.
آیسودا چشم غره ای به سوفیا رفت.
-چیه خب؟ مگه بد میگم؟
این دختر هیچ چیزی حالیش نبود.
فقط حرف خودش را می زد.
-من می خوام برم خونه!
-بیخود، اومدی یه حالی عوض کنی، بری بچپی تو اتاقت که چی بشه؟
آرش با ملایمت گفت: اگه من مزاحم شدم رفع زحمت می کنم.
آیسودا دستپاچه گفت: اصلا، من فقط این روزا یکم بهم ریخته ام.
آرش سر تکان داد.
-درک می کنم.
سوفیا با خنده گفت: چیو دقیقا درک میکنی عزیزم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_558
آرش حتی به سوفیا هم نگاه نکرد
تمام حواسش به آیسودا بود.
تمام این مدت دنبال فرصتی بود که با این دختر روبرو شود.
صدایش را بشنود.
چهره ی دلنشینش که حالا به شدت افسرده و غمگین بود.
به دلش می خواست با او وقت بگذراند.
حتی اگر تلخ باشد.
جوابش را ندهد.
با این حال دوست داشت.
بی نهایت حس قلبی شدیدی به این دختر داشت.
-آرش جان...
آرش برگشت و نگاهش کرد.
-بستنی آب شد.
آرش قاشقش را درون بستنی برداشت.
-با این چهره ی بهم ریخته هیچی حل نمیشه.
آیسودا غیرمستقیم نگاهش کرد.
این مرد چه از دردهایش می دانست؟
یک جا نشسته بود و می گفت لنگش کن.
گند خورده بود به همه چیز!
-باید دنبال راه حل باشید.
پوزخند زد.
فعلا هیچ راه حلی روی پژمان جواب نمی داد.
تا وقتی که خودش بخواهد برگردد.
حتی نمی دانست الان شب هایش را درون کدام هتل می گذراند.
روزهایش چطور می گذرد؟
-ممنونم از دلداری دادنتون.
از پشت میز بلند شد.
سوفیا فورا پرسید:کجا؟
-شما بستنی تونو بخورید، من یکم زیر میشینم.
آرش برگشت و نگاهش کرد.
سوفیا آه کشید.
-خیلی داره خودشو اذیت می کنه.
آرش با خشم نهفته ای گفت: برای یه آدم بی ارزش!
سوفیا متعجب نگاهش کرد.
-تو چرا ناراحتی؟
آرش فورا چهره اش برگشت.
-ناراحت چی باشم؟ دلم براش می سوزه.
-نسوزه، به ما ربطی نداره.
آیسودا قدم زنان بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از بستنی فروشی دور شد.
مسیرش خاقانی بود.
قدم زنان به مغازه ها نگاه می کرد.
زیر لبی با خودش حرف می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan