#فراری #قسمت_561
-وای ببخشید.
سوفیا ملایم تر پرسید: کجایی؟ این روزا ناخوشی، می ترسی کار بدی دست خودت.
لبخند زد.
-اینقدا هم دیوونه نیستم.
-والا همه چی ازت برمیاد.
لبخند آیسودا پررنگ تر شد.
-دوتا از دوستامو دیدن، یکم پیششون هستم بعد برمی گردم خونه.
-خل بازی که در نمیاری؟
-نه خیالت راحت.
سوفیا نفسش را تند بیرون داد.
-ای خدا این پژمان زود برگرده مردیم از بی جونی این دختر!
آیسودا با غم باز لبخند زد.
-پس مواظب خودت باش.
-قربونت عزیزم، خوش بگذره.
تماس را قطع کرد.
گوشی را درون جیب مانتویش انداخت.
نگاه دقیقی به اطراف انداخت.
یک تاک پر از جوانه روی دیوار پخش شده بود.
یک بوته رز هم پای تاک بود.
این خلاصه ی باغچه بود.
حیاط تمیز موزاییکی بود.
هیچ آت آشغالی درون حیاط بود.
به سمت ساختمان برگشت.
نباید میزبان را بیشتر از این تنها می گذاشت.
کار زشتی بود.
به سمت ساختمان قدم برداشت.
قلبش تیر کشید.
دست روی قلبش گذاشت.
تازگی زیاد قلبش تیر می کشید.
معلوم نبود چه مرگش است.
کمی کنار قلبش را ماساژ داد و مقابل در ایستاد.
با دست آزاداش در زد.
-صاحب خونه....
صدای ترنج را شنید: بیا داخل عزیزم.
قلبش که از تیر کشیدن افتاد، خم شد و کفش هایش را درآورد.
به آهستگی داخل شد.
-ببخشید مزاحمتون شدم.
زن و شوهری درون آشپزخانه بودند.
-تو زحمت انداختمتون.
-این حرفا چیه دختر؟ بعد از سالها دارم می بینمت.
کمرنگ لبخند زد.
در را بست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_562
سالن پر از نور بود.
نورگیر فوق العاده ای داشت.
پنجره های سرتا سری و پت و پهن حسابی فضا را روشن کرده بود.
-بشین آسو.
روی یکی از مبل های بنفش رنگ نزدیک پنجره نشست.
نور خموده ی عصر روی زمین جا خوش کرده بود.
نواب با سینی شربت آمد.
-نیار نمی خورم.
-مگه دست خودته؟
سینی را مقابلش گذاشت.
-خانمم زحمتشو کشیده.
ترنج درون آشپزخانه لبخند زد و سبد میوه اش را تزیین می کرد.
نواب مقابلش نشست.
-بخور تعریف کن ببینم باز این دیوونه چیکار کرده.
آیسودا با خجالت لیوان را برداشت.
جرعه ای نوشید و دوباره لیوان را به سینی برگرداند.
از نواب تا حدی خجالت می کشید.
وگرنه نواب همیشه میانه رو بود.
کاری به کسی نداشت.
سرش در لاک خودش بود.
بیخود هم از کسی طرفداری نمی کرد.
-راستش...
تمام ماجرا را از همان 5 سال پیش که مجبور شد پولاد را رها کند تا الان که روابطش با پژمان بهم خورد را برای نواب و ترنج که با سبد میوه اش آمده بود تعریف کرد.
نواب اخم هایش را در هم کشید.
ترنج با لبخند گفت: ظاهرا هرچی مرد وحشیه به پستت می خوره.
آیسودا کمرنگ لبخند زد.
نواب با منطق گفت: کار هیچ کدومش درست نیست.
-می دونم.
-نباید اینجوری زندگی کنی.
-چیکار کنم؟
-از هر دوشون جدا شو.
با چشمانی گرد به نواب نگاه کرد.
-شوخی می کنی؟
-اصلا، اگر قراره هر بار اینجوری شکنجه بشی بهتره خودتو رها کنی.
-نمی تونم.
نواب گوشه ی چشمش را ریز کرد.
-چرا؟
-من به شدت به پژمان وابسته ام، و البته زنشم.
نواب پوزخند زد.
-فقط خودتو داری اسیر می کنی.
این اسارات را دوست داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan