#فراری #قسمت_569
آسمان یک دست بود و صاف!
ستاره های ریزی هم سوسو می زدند.
آیسودا ساکت بود.
اصلا نمی دانست باید چه بگوید.
از چه حرفی بزند.
پژمان خیره خیره نگاهش می کرد.
چقدر رنجور شده بود.
به نظر می رسید لاغرتر شده.
-خوبی؟
-دیره که حالمو بپرسی.
پژمان آیسودا را به سمت خودش کشید.
-دلم برات تنگ شده دختر!
بغضش گرفت.
حالا باید می گفت؟
بعد از گذشت این همه روز...
وقتی غصه از پا درش آورد.
نفس به نفس پژمان ایستاد.
پژمان دستش را میان موهایش برد.
با لذت لمسشان می کرد.
انگار این ده روز ده قرن گذشته!
-همه چیز چقدر دیر می گذره؟
آیسودا با بغض گفت: اصلا می گذره؟
پژمان او را به سمت خودش کشید.
محکم بغلش کرد.
حرفی نزد.
نمی خواست حرفی هم بشنود.
فقط می خواست قلبش را پر کند.
دوباره نفس بگیرد.
تا قبل از اینکه برود نمی فهمید که جدایی از این دختر یعنی مرگ!
واقعا می مرد.
این ده روز عین جهنم بود.
با خودش و افکارش مبارزه کرد.
بی خیال پیام های تهدیدآمیز پولاد شد.
بلاخره همه چیز را شکست داد.
در اوج دلتنگی برگشت.
در اوج عشق!
از حالا زندگی قرار بود جور دیگری رقم بخورد.
بدون رها کردن زنش...
کنار گوشش را بوسید.
-تموم شد.
-چی؟
-هرچی که بینمون بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_570
قلبش هری پایین ریخت.
منظورش را بد رساند یا بد گفت؟
یعنی صیغه باطل می شد؟
بغض به چشمش شبیخون زد.
اشک قطره ای پایین آمد.
دست هایش دور پژمان محکم تر شد.
حالا که وقت دل کندن بود پس تا می توانست کام می گرفت.
به همین راحتی نمی گذاشت برود.
این دلتنگی باید درمان شود.
پژمان دست درون جیبش کرد.
حلقه را بیرون آورد.
-آیسودا...
چقدر نرم صدایش می کرد.
نمی گفت با این صدا زدن ابرها عاشق شوند و باران ببارد؟
-بهم نگاه کن!
کنار گوشش را پر از عشق بوسید.
هرچقدر هم لمسش می کرد و می بوسیدش کم بود.
-جان دل من...
آیسودا با هم از او جدا نشد.
خنده اش گرفت.
-اشکتم به راهه که!
فایده ای نداشت.
دست چپ آیسودا را گرفت و دور گردنش باز کرد.
-چه زوری داری دختر.
-ولم کن.
هنوز داشت گریه می کرد.
پژمان هم غافلگیرانه یکهو از روی زمین بلندش کرد.
آیسودا ترسیده جیغ خفه ای کشید.
نصف شبی نمی خواست کسی را زابراه کند.
-منو بذار زمین.
-به حرفم گوش میدی؟
-آره، منو بذار زمین.
پژمان با شیطنت لبخند زد.
بلاخره روی زمین گذاشت.
اهل سوسول بازی و زانو زدن و حلقه فرو کردن درون انگشتش نبود.
دست چپش را گرفت.
در یک چشم بهم زدن حلقه درون انگشت آیسودا بود.
آیسودا متعجب از برق نگین انگشت زیر نور چراغ بود.
یعنی چه؟
چرا این مرد این همه ظالمانه با او برخورد می کرد؟
-ببخشید.
-چی؟!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan