#فراری #قسمت_571
-برای همه ی رفتارهام متاسفم.
-یعنی چی؟
-یعنی...
دست پشت کمر آیسودا انداخت.
او را محکم و وحشیانه به سمت خودش کشید.
"اینجا یک پنجره باز است...
غیرت یک مرد روی عشق یک زن خیمه زده...
اتفاق از این قشنگ تر؟
جهانم شاد و سرکش باد!
به حکم این چشم های وحشی!"
لب روی لبش گذاشت.
مکیدن این شهد عسل عادت شده بود.
ده روز ترک عادت مریضش کرده بود.
هرچند از عذاب الهی هم سخت تر بود.
آیسودا به بازویش چنگ زد.
قلبش به شدت دیوانه واری می کوبید.
انگار همه چیز تمام شده بود.
همه ی دلتنگی هایی که پدرش را درآورده بود.
بدبختی هایی که قلبش را مچاله می کرد.
ترس از دست دادن مردی که دیوانه وار دوستش داشت.
نماز شکر می خواند.
هزار بار پابوس امام رضا می رفت.
مرد دوست داشتنی اش برگشته بود.
پژمان بوسه اش را از گوشه ی لب آیسودا تا زیر گلویش کند.
انگار هرچه بیشتر می بوسیدش بیشتر دلش می خواست.
سیر که نمی شد.
آیسودا نفس گرفت.
دیگر طاقت نداشت.
دست درون سینه ی پژمان گذاشت.
-صبر کن!
تند تند نفس می کشید.
قلبش هم کمی تیر می کشید.
دست روی قلبش گذاشت و ماساژ داد.
پژمان معتعجب و با اخم به آیسودا نگاه کرد.
-چی شده؟
-هیچی نیست!
-چرا داری سینه تو ماساژ میدی؟
-چند روزه قلبم تیر می کشه.
اخم های پژمان بیشتر درهم شد.
-فردا میریم دکتر.
-لازم نیست، چیزیم نمیشه که! یه درد خفیفه.
-قلب شوخی بردار نیست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_572
دوباره شده بود همان مرد دوست داشتنی!
دست انداخت دور کمر باریک شده آیسودا!
-خیلی لاغر شدی.
نمی خواست بگوید همه اش تقصیر خود اوست.
در این حال خوبشان قصد واکنی نداشت.
-دوباره همون میشم.
پژمان به خودش چسباندش!
-بایدم همون بشی.
کنار گوشش را بوسید.
-خیلی خوابم میاد.
آیسودا نگاهش کرد.
-خیلی وقته نتونستم بخوابم.
می فهمید چرا؟
حق و ناحقش بماند برای بعد.
ولی الان او هم به این خوابیدن احتیاج داشت.
بعد از بیشتر از ده روز کنار هم بودن...
لذت بخش بود.
"من نگفتم برو...
زبانم لال...
حرف درون دهانم می گذاری مرد؟
گفتم آمدن که رفتن ندارد...
دلی که برده ای را که پس نمی دهند.
ظالم شده ای و یکه تاز...
نفرینت نمی کنم...برگشته ای دیگر!
همین که دارمت کافی است."
کف دست پژمان را گرفت.
-بیا بریم بخواب.
او را به سمت ساختمان کشاند.
تیر کشیدن قلبش متوقف شده بود.
آرام و یکنواخت می کوبید.
آدرنالین هم سر جایش آمده بود.
نمی خواست بیشتر از این حرف بزند.
اصلا در این موقعیت حرف زدن چه فایده ای دارد؟
گله و شکایت ها هم بماند برای بعد!
فعلا الان مهم بود.
وارد خانه شدند.
اتاق آماده بود.
فقط باید رخت خواب ها را پهن می کردند.
خود آیسودا در کمد را باز کرد.
ولی پژمان تشک ها را بیرون کشید.
از وجود حلقه ی درون دستش بهترین حس دنیا را داشت.
دوباره انگشتش سنگین شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan