#فراری #قسمت_573
بالش ها را گذاشت.
روسری را از روی موهایش برداشت.
روی تشکنشست که پژمان در را بست و چراغ را خاموش کرد.
پشت سر آیسودا نشست.
کش موهایش را باز کرد و موهایش دورش ریخته شد.
-با موهای باز شبیه ونوسی.
ونوس الهه ی عشق!
پژمان را از زیاد کتاب خواندنش می شد شناخت.
از پشت بغلش کرد.
دلش برای این دختر ریزه میزه بی نهایت تنگ شده بود.
محکم به خودش چسباندش.
صورتش را میان موهایش فرو برد.
نفس عمیقی کشید.
-دلتنگتم آیسودا.
زود که نگذشت...
مرگ بار گذشت...
"می دانی چقدر شام و ناهارمان قضا شد؟
پای این درختهای انار نایستادیم و لبخند بزنیم؟
کوچه را متر نکردیم با قدم هایمان؟
کنار تیرهای چراغ برق شمع روشن نکردیم؟
مرد من...
زیادی بدهکاری حواست هست؟"
لب زد: منم.
چانه را روی شانه ی آیسودا گذاشت.
آیسودا را کشید تا روی پایش بنشیند.
دلتنگی بود که پدرش را درآورد.
عشق این دختر او را تا جهنم هم می کشاند.
آیسودا دستانش را روی دست های پژمان گذاشت.
حس می کرد این همه لمس کردن آب زیر پوستش می اندازد.
تنش جوانه می زند.
-ممکنه بازم بری؟
-نه!
محکم و جدی گفت.
آنقدر که حرف روی حرفش نیاید.
-ممکنه ازم خسته بشی؟
-الان وقتش نیست.
-می ترسم.
کسی که باید می ترسید پولاد بود.
از فردا نشانش می داد.
-نترس!
آیسودا سرش را عقب برد و صورت به صورت زبرش چسباند.
-دوستت دارم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_574
متفاوت ترین تن صدای عالم بود.
بم و خشن!
ولی آنقدر عاشقانه داشت که آیسودا لبریز شود.
دوباره عاشقش شود.
قربان صدقه اش برود.
تمام ده روزی که گذشته بود را فدای سرش کند.
-منم دوستت دارم.
دستان پژمان دورش محکم شد.
نیامده بود که هم آغوشی کند.
یا به طلب این تن حلقه را پس بدهد.
فقط می خواست کنارش باشد.
میان تنگی تنش نفسش بکشد.
باور کند که این دختر، که زیر تن خودش زن شده بود همین گونه می ماند.
مال خودش!
با میم مالکیتی که حرف اول را می زد.
-امشب رو می خوام راحت بخوابم.
آیسودا لبخند زد.
حرف زدن او هم بود.
دست پژمان را از دورش برداشت.
روی تشک خوابید.
دستش را باز کرد.
-بیا!
در اصل می خواست با این هیکل ریزه میزه درشتی تن پژمان را به آغوش بکشد.
پژمان هم نه نگفت.
بدون اینکه حتی لباس هایش را عوص کند خودش را درون آغوش کوچک آیسودا جا کرد.
صورتش را زیر گلوی آیسودا گذاشت.
-همیشه خوشبویی!
آیسودا لبخند زد.
پیشانیش را بوسید.
بلاخره ده روز عذاب آور برای هر دویشان تمام شد.
فردا قشنگ ترین اتفاق دنیایشان بود.
دستانش را دور پژمان حلقه کرد.
گرمی تنش را که حس کند انگار درون بهشت بود.
اصلا اگر بهشت به این قشنگی باشد!
وگرنه بهشت پژمان چیزی دیگری بود.
-ممنونم.
-بابت چی؟
-بابت اینکه پیش داوری هامو بخشیدی.
-زن های عاشق بهترینن.
زیر گلویش را بوسید که آیسودا قلقلکش شد.
-دیوونه!
پژمان لبخند کمرنگی زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan