eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
بلاخره به آرامشش رسید. * اصلا نمی خواست فکر کند تمام شب گذشته خواب بوده! پلک هایش را با ترس باز کرد. صورتش درست مقابل صورت پژمان بود. مژه های بلندش سایه انداخته بود. لبخند زیبایی روی لبش نشست. پس هیچ چیزی خواب نبود. همه چیز واقعیت بود. دستش بالا آمد روی پوست دست پژمان خط کشید. تمام جانش خنک شده بود. انگار میان دو قطب یخ باشد. -سلام! لبخند آیسودا پررنگ تر شد. -سلام. پلک چشم پژمان هم باز شد. مستقیم نگاهش کرد. -صبحت بخیر. -صبح تو هم بخیر. اصلا نمی خواست در جواب دادن خلاقیت به خرج بدهد. در همین حد کافی بود. -بیا بغلم ببینم. -مگه الان کجام؟ -یه سانت فاصله داری. آیسودا بلند خندید. پژمان او را به سمت خودش کشید. -چقدر لاغر شدی. -دیشبم گفتی. -از بس تو چشمم اومده. آیسودا فقط لبخند زد. پژمان گونه اش را طعم دار بوسید. -بریم بیرون صبحونه بخوریم؟ -نه، صبحونه های خاله جون رو ول کنیم بریم بیرون؟ -میخوام تنها باشیم. -تنهاییم دیگه، کسی تو این اتاق مزاحممون نمیشه. پژمان لبخند زد. -نکنه میخوای بهم تجاوز کنی؟ لبخند پژمان پررنگ تر شد. دختره ی دیوانه! پشت کمر آیسودا را چنگ زد. -دلم خیلی برات تنگ شده بود. آیسودا نفس عمیقی کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار دوست داشت مدام بشنود. کم جمله ای نبود. این دلتنگی گفتن ها به هزار دوستت دارم پر تمتراق می ارزید. چانه ی نرم آیسودا را بوسید. موهای سیاه رنگش روی پیشانیش را کاملا پوشانده بود. دست برد و موهایش را کنارزد. -این رنگو دوس دارم، هیچ وقت رنگشون نکن. -چشم. -تورم دوس دارم. آیسودا ناخودآگاه گفت: واسه همین ولم کردی و رفتی؟ -رفتم به افکارم سروسامون بدم. -من زنت بودم. -حالا هم هستی. آنقدر آرام و ملایم جواب می داد که دلش می خواست فکش را خورد کند. -من که نگفتم دیگه زنم نیستی؟ آیسودا پوزخند زد. -ولی قبولمم نکردی. -این افکار زنونه ی خودته! آیسودا چپ چپ نگاهش کرد. -فکر کردی من به این راحتی ها می بخشم؟ -آره! آیسودا اول متوجه منظورش نشد. اما وقتی دست پژمان زیر پیراهنش رفت و آرام کمر و کمی از پایین تنه اش را نوازش کرد خود به خود ساکت شد. دست هایش آنقدر گرما داشت که خلسه ی عجیبی را به تنش حکمفرما کند. ولی قرار نبود این فقط یک خلسه ی خشک و خالی باشد. پژمان داشت ضربان قلبش را بالا می برد. دست هایش مشغول غواصی بودند. انگار تازه به آب رسیده باشد. جوری که نفس آیسودا تند شد. -ظالم. پژمان او را بیشتر به خودش پسباند. -دلم تنگ شده برات. دست آیسودا یقه ی پژمان را گرفت. انگار که خودش هم دلش بخواهد. اگر می خواست اعتراف کند خودش هم این نزدیکی را می خواست. اینکه تن به تنش بچسباند. گرمای تنش را میان نفس هایش حل کند. پژمان از جایش بلند شد. آیسودا را هم بلند کرد. دستانش را جلو برد و دکمه های پیراهنش را باز کرد. سینه ی سفیدش حسابی به چشم می آمد. لباس زیر سیاه رنگی پوشیده بود که این سفیدی را دو چندان می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan