eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
پیراهن را درآورد. آیسودا هنوز هم خجالت می کشید. خصوصا که این بار برعکس همیشه همه جا روشن بود. چشمان پژمان هم تنش را می پاید. از این وضعیت بیش از حد خجالت می کشید. گونه و نوک بینی اش جوری سرخ شده بود که پژمان خنده اش گرفت. محکم بغلش کرد. این دختر جوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی قبلا بینشان نیفتاده. -هنوزم خجالتی هستی؟ آیسودا سرخ تر شد. -دست خودم نیست. پژمان عقب بردش. تمام صورتش را غرق بوسه کرد. جوری که آیسودا خنده اش گرفت. -نکن. -آخه من چطوری از تو دست بکشم ملکه؟ "من شاید شبیه تمام اتفاق های عاشقی دنیا باشم... ولی دست های هیچکسی عین تو نمی تواند این همه خوب، حواسِ قلبم را به تو بدهد." -دست نکش، منو بذاری و بری تنها میشیم، آدم های بد دورمون زیاد میشن، من از بدون تو بودن می ترسم پژمان! لحن جوری بود که قلب پژمان را اذیت می کرد. -دیگه جایی نمیرم. پشت کمرش را نوازش کرد. -لبخند بزن ببینم چقدر خوشگل میشی. عملا میخواست حواسش را پرت کند که کمتر خجالت بکشد. آیسودا لبخند زد. پژمان هم آرام قفل لباس زیرش را باز کرد. دست های آیسودا پشت کمر پژمان سفت شد. انگار فایده ای نداشت. خود پژمان هم از این وضعیت خنده اش گرفته بود. گردن آیسودا را بوسید. -مال من میشی؟ -شدم. -الان؟! آیسودا لب گزید. آخرش که چه؟ خودش را کمی عقب کشید. ولی به چشمان رسوخ کننده ی پژمان نگاه نکرد. لباس زیرش را درآورد. از لخت بودن جلوی پژمان خجالت می کشید. پژمان هم پیراهن خودش را درآورد. سینه ی پهنش باعث شد آیسودا به جای نگاه به چشم هایش به سینه اش چشم بدوزد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 این صورت اناری شده جان می داد برای بوسیدن. همین هم شد. گونه اش را محکم بوسید. آیسودا با خجالت گفت:اِ پژمان. -جان دل من... نگاهش بالا آمد و میان دو دوتای چهارتای چشمان پژمان ماند. غروب و طلوع چشمان این مرد عین بی نهایت بود. توان نجات یافتن نداشت. ناخودآگاه خودش جلو رفت. لب هایش را روی لب های برجسته ی پژمان گذاشت. برایش می مرد. این هم آغوشی ها فقط تشنه ترشان می کرد. دوای درد که نبود. فقط درد را نمک سودتر می کرد. انگار دردی که هی خوشت بیاید خونریزی کند. دستانش دور گردن پژمان حلقه شد. سینه اش را به گرمی سینه ی پژمان چسباند. این عریان بودن را دوست داشت. فقط سعی می کرد خجالت کشیدن را محار کند. الان فقط این مرد را با تمام جانش می خواست. دستان پژمان دور کمر لختش حلقه شد. او را به سمت خودش کشاند و روی پایش نشاند. بوسه شان از حالت عادی به نیمه وحشی تبدیل شد. انگار بخواهند همدیگر را ببلعند. پژمانی که همیشه آرام بود این بار بی طاقت بود. ده روز دوری به شدت او را تحت تاثیر قرار داده بود. آیسودا را بلند کرد و خواباند. خودش را وسط پاهایش جا کند. زیر گلویش را بوسید. -خیلی دوستت دارم. و دوباره یک اتفاق تکرار شد. زن که زن بودن را درآغوش مرد دوست داشتنی اش برای با چندم تجربه می کرد. لذتی که نمی توانست با هیچ کس دیگری شریکش شود. فقط پژمان بود و پژمان. مرد عاشق و جذابش! بی نهایت دوستش داشت. یک دوست داشتن عجیب و غریب! شاید هم 8 سال بود که دوستش داشت. فقط مدام سرکوبش کرد. مدام با خودش تکرار کرد که نمی خواهدش! که کس دیگری را دوست دارد. ولی ظاهرا این مرد توانمتدتر از این حرف ها بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan