eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
از پشت عمارت صدای ضعیف گاو و مرغ و خروس ها می آمد. حوصله نداشت. خوابش هم می آمد. البته عمرا اگر آغوش گرم پژمان را رها می کرد و برای دیدن آن جک و جانورها می رفت. -خیلی دلم برات تنگ شد. -ببخشید. صورت آیسودا را بوسید. -دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه...هنوز هم دوسش داری؟ -نه! نه گفتنش محکم و قاطعانه بود. جوری که پژمان نفس راحتی کشید. -ازم نپرس لطفا، من دوس ندارم در مورد مردی حرف بزنم که جلوی چشمام خیانت کرد، اصلا مهم نیست، یه چیز اشتباهی بود که تموم شد، تمومش کردم، ولی همه چیز برمی گرده به وقتی که من تورو تو زندگیم پررنگ نکرده بودم، من از وقتی که اومدی و کنار خونه ی حاج رضا خونه گرفتی هیچ وقت نگاهم به هیچ مردی نیفتاد، تو فکر هیشکی نرفتم، همه چیزم در اختیار تو بود. مطمئن بود که راست می گوید. چون مدام کنارش بود. -می دونم. -لطفا باور کن که تو تنها مرد زندگی منی. -باور می کنم. -خیلی دوست دارم. سینه ی پژمان را بوسید. -خوبه که هستی. پژمان هنوز اخم هایش درهم بود. فکر اینکه آیسودا شب تنها و گرفتار چند نااهل شده عصبیش می کرد. کاش می فهمید چه کسانی بودند. مادرشان را به عزا می نشاند. کسی حق نداشت به زنش نگاه چپ بیندازد. حساب پولاد هم که سوا بود. نه بخاطر این ادبش می کرد که روزی زنش دوستش داشته. سرجایش می نشاندش فقط به این دلیل که هنوز نمی خواست دست از سر زنش بردارد. هنوز کری می خواند. تهدید می کرد. مبارزه طلبی می کرد. آیسودا خودش را درون آغوشش جمع کرده بود. خیلی زود هم خوابش برد. ولی پژمان بیدار بود. به همه چیز فکر می کرد. خصوصا به آنهایی که جوری می توانستند زنش را آزار بدهند. تا یه ماه دیگر عروسیشان را برگذار می کرد. دیگر اجازه نمی داد کسی به زنش نزدیک شود. هرچند الان هم مال خودش بود. به چهره ی در خوابش نگاه کرد. در حد جانش این دختر دوست داشتنی را می پرستید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بوسه ای روی گونه اش گذاشت. سعی کرد او هم بخوابد. ولی خوابش نمی آمد. به آرامی دستش را زیر سر آیسودا درآورد. باید می رفت کمی به کارهایش می رسید. بالش را زیر سرش مرتب کرد. دوباره گونه اش را بوسید. دل کندن از این دختر چقدر دشوار بود. ملاف نازکی روی تنش کشید. جلوی آینه ایستاد. موهایش را مرتی کرد و از اتاق بیرون زد. فعلا صبحانه نمی خورد تا آیسودا هم بیدار شود. تازه 9 صبح بود. یک ساعت دیگر بیدار می شد. قرار بود قاچاقی برایش چندتا طاووس بیاورند. آرزوی آیسودا را برآورده می کرد. امروز هم در اصل به همین بهانه آمده بودند. منتها می خواست خیالش راحت شود. تا خیالش راحت نمی شد کاری نمی کرد. از آخرین روزی که به روستا آمدند حدود 4 ماهی می گذشت. مشاور منتظرش بود. جلوی در عمارت روی صندلی نشسته و دفتر و دستکش هم طبق معمول همراهش بود. همین که سایه اش روی مشاور افتاد، مرد بیچاره فورا بلند شد. دفترش را بست و سلام داد. پژمان دست هایش را درون جیب شلوار گرمکنش فرو برد. -چه خبر؟ -سلامتی آقا. -پرنده ها رسیدن؟ -بله آقا، همه چیز همون جوریه که دستور فرمودین. طاووس در ایران کم بود.ولی در هند به وفور می شد پیدا کرد. هر 5 طاووس را قاچاقی برایش آوردند و از راه زمینی! اول وارد افغانستان شده بود و از آنجا به زاهدان. پرنده های بیچاره عذاب کشیدند تا رسیدند. همراه مشلور به سمت چپ عمارت حرکت کردند. قسمت چپ را به بهای تقریبا منصفانه ای از یکی از روستاییان خریدند و جای دیگری زمینی دادند تا بسازد. کل خانه و زندگی روستایی با لودر صاف شد. در عوض محیط بکری برای طاووس ها ساختند. دقیقا با همان شریط آب و هوایی! درختان استوایی زیادی هم کاشته شد. و البته گل های رز... همه چیز باید دقیقا همانطوری می بود که آیسودا می خواست. پول داشت که آرزوهایشان برآورده شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan