eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
چایش کمی سرد شده بود. لقمه را به دست پژمان داد و چایش را نوشید. دوست داشت زودتر بداند پژمان می خواهد چه کند. حس می کرد هیجان زده است. پژمان درون آرامش صبحانه اش را می خورد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قرار است کاری کند. -پژمان جان... پژمان بی خیال بود. -تموم نشد صبحونه خوردنت؟ -حرص نخور. -جون به لبم کردی. پژمان فقط لبخند زد. -چرا تو نمی خوری؟ -چون هیجان زده ام. خنده ی پژمان پررنگ تر شد. دیوانه ی همین حالات و رفتارش بود. آنقدر درون تنش زندگی جریان داشت که تا آخر عمر هم کنارش خسته نمی شد. از روی صندلی بلند شد. این همه هیجان را نمی توانست با نشستن محار کرد. -باهام بیا. دستش را سمت آیسودا دراز کرد. آیسودا بلند شد و دستش را گرفت. چقدر امنیت درون این دست ها بود. او را به قسمتی برد که قبلا نبود. -گلخونه زدی؟ قبلا نبود. -خونه اینجا رو خریدیم اضافه کردیم به عمارت. آیسودا متعجب به سمت گلخانه ی شیشه ای که ارتفاع بلندی داشت رفت. -گلخونه برای چی بود؟ ما که کلی باغ و گلخونه داریم. پژمان لبخندش را حفظ کرد. در شیشه ای گلخانه را باز کرد. -امیدوارم خوشت بیاد. آیسودا را به داخل کشاند. آیسودا با چشمان باز داشت رویا می دید. طاووس ها... دلش می خواست جیغ بزند. از آن جیغ های کر کننده... -باور نمی کنم. دست پژمان را رها کرد. قدم به قدم جلو رفت. 5 طاووس که انگار دوتا نر بود و سه تا ماده. کنار هم در حال خوردن بودند. اطراف پر بود از گل و درخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آنقدر شوکه بود که نمی فهمید چه بگوید. پژمان واقعا آرزویش را برآورده کرده بود. جالب بود که اینجا از آرزویش هم قشنگ تر بود. بغضش گرفت. به سمت پژمان برگشت. چند قدمی جلو رفت و مقابلش زانو زد. پژمان از حرکتش متعجب شد. فورا نشست. آیسودا داشت گریه می کرد. -آیسودا... -نمی دونم چی بگم، نمی دونم. پژمان محکم بغلش کرد. -هیچی، فقط لذت ببر. دستان آیسودا باز شد و دور کمر پژمان حلقه. -من حتی یه کلمه ی خوبم برای تشکر پیدا نمی کنم ازت. -لازم نیست. صورتش از گریه خیس شده بود. پژمان صورت خیسش را با انگشتانش پاک کرد. -دیگه نمی خوام ببینم گریه می کنی. لحنش کاملا دستوری بود. آیسودا لبخند زد. -نریز اینارو دیگه. -چشم. پژمان بلندش کرد. به طاووس ها اشاره کرد. -اینا برای توئه، هرچیزی که من دارم برای توئه. -خودت باشی برای من کافیه. دست دور کمر پژمان انداخت. با لذت به طاووس ها نگاه کرد. قبلا هیچ وقت طاووس از نزدیک ندیده بود. پرنده های بزرگی بودند. بزرگ و بسیار زیبا! چشمانشان پر از غرور. -سه تاش انگار ماده ان نه؟ -آره! یکی از نر ها دمش را باز کرده بود و جلوی ماده ها خودنمایی می کرد. آیسودا با خنده گفت: نگاش کن چطوری داره رژه میره. پژمان بی توجه به طاووس ها گیر خنده ی آیسودا بود. "فهمیدی چرا شعرهایم این همه رنگ دارند؟ تو را... از شعرهای سعدی دزدیده ام." صورتش رنگ می گرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan