#فراری #قسمت_607
یکی از دست هایش را روی برجستگی سینه اش گذاشت.
دست دیگرش هم پایین تنه اش را لمس می کرد.
بی طاقت بود.
کارهایش در عین ارادی بودن غیر ارادی بود.
تقصیر آیسودا بود.
دلبری می کرد.
ناز روی نازش می گذاشت.
بی تابش می کرد.
بعد دیگر دست خودش نبود.
دوست داشت بارها و بارها هم خوابش شود.
زمانش هم مهم نبود.
فقط لمسش کند.
کنار عشقش از او لذت ببرد.
آیسودا هم همراهیش می کرد.
تب تند پژمان به او هم سرایت کرده بود.
دلش این هم آغوشی را می خواست.
دست دور گردن پژمان انداخته بود و با اشتیاق می بوسید.
پژمان بلندش کرد و به سمت تخت بردش.
کنار تخت روی زمین گذاشتنش.
می خواست ملایم باشد ولی انگار نمی شد.
با خشونت لباس های آیسودا را درآورد.
-بی تابم می کنی دختر.
دیگر از اینکه جلوی پژمان لخت باشد خجالت نمی کشید.
پژمان اجازه نداد که آیسودا لختش کند.
خودش با عجله این کار را کرد.
روی تن آیسودا خیمه زد.
به عقب هولش داد که روی تخت افتاد.
آیسودا با ناز و عشوه نگاهش می کرد.
پژمان تمام تنش را بوسه باران کرد.
لذت این هم آغوشی تمام شدنی بود.
گرمی تن داغشان آنها را به اوج می رساند.
نفس هایشان در هم گره می خورد.
نگاهشان اسیرانه بهم می افتاد.
تب و تابشان بعد از یک هو آغوشی طولانی هنوز هم به قوت خودش باقی بود.
آیسودا طاق باز درحالی که دستانش را روی شکمش قفل کرده بود خیره ی سقف بود.
پنجره باز بود و بوی گل هایی که زیر پنجره کاشته شده بودند می آمد.
پژمان بوسه ای روی شانه ی لختش گذاشت.
-ممنونم.
-حامله میشم؟
پژمان خندید.
-بچه می خوای؟
بی تفاوت گفت: نمی دونم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_608
-نه نمیشی.
-اگه شدم؟
پژمان فقط می خندید.
نیمخیز شد و لباس هایش را برداشت و پوشید.
-هر وقت تو آمادگیشو داشته باشی بچه دار میشیم.
آیسودا نگاهش کرد.
لبخند خنکی روی لبش نشست.
از روی تخت بلند شد.
لباس هایش پایین تخت افتاده بود.
انگار هر بار که با پژمان رابطه داشت این رابطه تازه تر می شد.
بیشتر عاشقش می شد.
بیشتر قلبش برایش می تپید.
این نوع دوست داشتن را دوست داشت.
لباس هایش را برداشت و تن زد.
-چای می خوام.
-بریم پایین.
با هم از اتاق بیرون رفتند.
خاله بلقیس وسط عمارت ایستاده بود و از بی نظمی خدمه شکایت می کرد.
تند تند حرف می زد و دستانش را تکان می داد.
خنده اش گرفت.
-خاله بلقیس جون...
پیرزن برگشت.
صورتش سرخ بود.
-چی شده خاله جون؟
-از دست اینا، من خودم یه سر دارم هزار سودا، بعد این تنبلا همش دنبال یللی تللین.
آیسودا دست چروکیده ی پیرزن را گرفت.
-مهم نیست، شما برو بشین و فقط دستور بده.
-ای مادر، مگه گوش میدم.
-رئیس شمایی، باید گوش بدن.
پژمان هم سرش را تکان داد.
-خاله بلقیس چای داری تو بساطتت؟
-کم کم وقت شامه؟
آیسودا با لبخند گفت: هوس چای کردیم.
-الان درست میکنم براتون.
-ممنونم.
همراه پژمان به حیاط رفتند.
صندلی های فلزی سفید رنگ به انتظارشان بودند.
آیسودا نشست و هوای خنک بهاری را نفس کشید.
-خوبه هرزچندگاهی بیایم اینجا.
پژمان حرفی نزد.
ولی همین که این عمارت دیگر برای آیسودا سیاه نبود کافی بود.
همین و بس!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan