#فراری #قسمت_609
تا خرخره خورده بود.
تلوتلو راه می رفت.
به زور توانسته بود آدرسش را پیدا کند.
حالیش نبود مردم چه می گویند.
اصلا مردم مهم نبود.
خودش و خواسته ی قلبیش مهم بود.
دکمه های بالای پیراهنش باز بود.
کتش پر از چروک و آویزانش بود.
کفش هایش لنگه به لنگه بود.
انگار ندیده که درست بپوشد.
با همان وضع زارش جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد.
دستش را روی زنگ گذاشت.
بدون اینکه انگشتش را بردارد.
صدایش باعث شد حاج رضا با عجله دمپایی بپوشد و به سمت در بیاید.
به محض باز کرد در، پولاد عقب رفت.
پوزخندی زد و با چشمانی نیمه باز به حاج رضا نگاه کرد.
-تو داییشی؟
همین جمله ی کوتاه سوالی توجه ی حاج رضا را جلب کرد.
-اومدی سراغ کی جوون؟
-میگم تو داییشی؟
تن صدایش را بالا برد.
حاج رضا متعجب نگاهش کرد.
-حالت خوب نیست جوون، بیا داخل یه آبی به صورتت بزن.
دست جلو آمده ی حاج رضا را پس زد.
پوزخند زد.
-من حالم خیلی هم خوبه.
کلمات کشیده و ناموزون ادا می شد.
حاج رضا با تاسف و البته نگرانی نگاهش می کرد.
ظاهرا خیلی حالش بد بود.
-خوبی، خیلی خوبی، ولی حتما برای کاری اومدی دم در خونه ی من، بیا داخل حرف بزنیم.
-آسو کجاس؟
سرمنشا پیدا شد.
-تو خونه، بیا داخل می بینیش.
پولاد بدون اینکه بداند حاج رضا راست گفته یا نه داخل رفت.
حاج رضا او را لبه ی حوض نشاند.
برگشت و در را بست.
احتمالا این پسر همانی بود که برای مدتی رابطه ی پژمان و آیسودا را خراب کرد.
مقابلش نشست.
-می خوای یه آب بزنی صورتت؟
-من از تو کمک خواستم پیری؟
حاج رضا فقط نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_610
انگار این جوان زیادی جوش آورده بود.
-آسو کجاست؟
-تو چه نسبتی باهاش داری؟
پولاد با انگشت به سینه اش زد.
-زن منه، مال منه، عشق منه.
حاج رضا با تاسف نگاهش کرد.
پس اوضاع واقعا خراب بود.
-خب؟
-خب دیگه چی؟ بگو بیا می خوام با خودم ببرمش.
-نیستش.
پولاد نعره زد: کجاست؟
حاج رضا با نگرانی دستانش را بالا آورد تا ساکتش کند.
آخر هم مجبور می شد زنگ بزند پلیس تا بیایند و ببرنش.
-صداتو بیار پایین جوون.اینجا در و همسایه داریم.
خاله سلیم از سروصداها از خانه بیرون آمد و درون بهارخواب ایستاد.
چادر گل گلی سفیدش را به سر داشت.
-چی شده رضا؟
حاج رضا با تاسف فقط سر تکان داد.
پولاد سر بلند کرد و به خاله سلیم نگاه کرد.
خنده اش گرفت.
همه بودند الا آنی که می خواست.
-زن من کو؟
-اون دختر شوهر داره؟
پولاد بلند شد.
عین وحشی ها یقه ی حاج رضا را گرفت.
-حرف دهنتو بفهم پیری، آسو فقط زن منه.
حاج رضا اشاره داد تا خاله سلیم به پلیس زنگ بزند.
این جوان افسار پاره کرده بود.
خاله سلیم فورا داخل رفت.
حاج رضا دست روی دست پولاد گذاشت.
-اروم باش جوون، با قلدری هیچی پیش نمیره.
-به آسو بگو بیاد باید بریم.
-گفتم بره بهش زنگ بزنه.
پولاد کمی آرام تر شد.
نفسش که بوی الکل می داد محکم درون صورت حاج رضا فوت می شد.
حاج رضا آرامش کرد که بنشیند.
ابدا نمی خواست آبروریزی شود.
این همه سال آبروداری نکرده بود که حالا با عربده ی یک جوان مست از هم بپاشد.
پولاد دوباره لبه ی حوض نشست.
حاج رضا با ملایمت گفت: آسو رو زاز کجا می شناسی؟
پولاد جوابش را نداد.
-نمی خوای حرف بزنی؟
-راحتم بذار پیری.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan