#فراری #قسمت_611
-راحتم بذار پیری.
دلش می خواست همان جا بخوابد.
از حوض پایین آمد.
بی توجه به حاج رضا روی زمین خاکی دراز کشید.
دستش را زیر سرش گذاشت و پلک هایش را بست.
حاج رضا با دلسوزی نگاهش کرد.
این جوان نیاز به کمک داشت.
با تاسف به سراغش رفت.
به زور زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد.
-باید بری خونه.
-راحتم بذار.
-یه آدرس بده بهم، می برمت خونه.
پولاد دستش را کشید که تلو تلو خورد.
روی زمین نشست.
حاج رضا دوباره زیر بازویش را گرفت.
-بیا بریم داخل بخواب، اینجا درست نیست.
پولاد مخالفتی نکرد.
انگار دنیا هم بلاخره مقابلش کم آورده بود.
با تنی خم و افتاده همراه حاج رضا از پله ها بالا رفت.
کمی عصبی بود و پرخاشگر.
ولی بیشتر گیج بود و حال خودش را نمی فهمید.
با هم وارد خانه شدند.
خاله سلیم با ترس نگاه کرد.
حاج رضا گفت: اگه زنگ زدی کنسلش کن، این جوون باید بخوابه.
خاله سلیم فورا رفت و زیرایش پتو و بالش آورد.
همان جا روی زمین کنار مبل ها گذاشت.
حاج رضا او را خواباند و پتو کشید.
خاله سلیم گفت: چی شده؟ این کیه؟
-خدا بهتر می دونه، ولی هرکی هست به آیسودا و پژمان ربط داره.
-این دخر بدبخت یه روز خوش نداره.
حاج رضا با نگرانی روی مبل نشست.
-پژمان باید بدونه.
-شر به پا میشه رضا.
-نمیشه با این مشکل سرسری طی کرد، این جوون خیلی محقه.
خاله سلیم هم نگران بود.
می ترسید باز بین پژمان و آیسودا بهم بخورد.
-هرچی صلاح می دونی همونو انجام بده.
وارد آشپزخانه شد.
خورش فسنجان شامشان در حال پختن بود.
نگاهش کرد و سرش را دوباره گذاشت.
زیر سماور را هم روشن کرد.
زیر لب با خودش گفت: خدایا بخیر بگذرون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_612
-باید بریم.
اخم تلخی بین ابروهایش نشسته بود.
-چی شده؟
آیسودا متعجب به پژمان که در حال جمع کردن پوشه ی روی میز کارش بود نگاه کرد.
اصلا نمی فهمید چه خبر است؟
-پولاد خونه ی دایی رضاست.
آیسودا به شدت جا خورد.
چشمانش درشت شد.
انگار به گوش هایش شک کرده که پژمان این حرف را زده.
-اونجا؟! چطوری؟!
-مست کرده، باید این قضیه یه بار برای همیشه حل بشه.
حق با پژمان بود.
هرچه از این قضیه بیشتر می گذشت نمکش بیشتر می شد.
این نمک می توانست سوزش زخم را بیشتر کند.
-الان میرم آماده میشم.
از اتاق کار پژمان بیرون رفت.
یکراست به اتاق مشترکشان رفت.
قید آرایش کردن را زد.
فقط لباس عوض کرد و ساک کوچکش را بست.
از پله ها پایین آمد.
خاله بلقیس متعجب به عجله شان نگاه کرد.
-چیزی شده دخترم؟
آیسودا لبخند زوری به خاله بلقیس که کنار آشپزخانه ایستاده بود زد و گفت: نه قربونت برم.
پژمان هم از اتاق کار بیرون آمد.
پوشه را به دست آیسودا داد و گفت: برو بیرون الان میام.
پژمان رفت تا لباس عوض کند.
آیسودا هم با خاله بلقیس و خدمه خداحافظی کرد.
دلش برای طاووس هایش تنگ می شد.
از ساختمان بیرون رفت.
یک راست به سراغ طاووس ها رفت.
برای آخرین بار نگاهشان کرد.
قربان صدقه ی زیبایشان رفت.
ذوقشان را کرد.
وقتی پژمان صدایش زد دل کند.
باید بعد عروسی فورا می آمد.
سکوت اینجا بهتر از هیاهوی شهر بود.
همراه پژمان سوار ماشین نشست.
خاله بلقیس هم با کاسه ی آبش پشت سرشان ایستاد.
به محض حرکت آب را پشت سرشان ریخت.
آیسودا برایشان دست تکان داد.
دل تنگ همه شان می شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan