#فراری #قسمت_615
پژمان با عصبانیت نیم نگاهی به پولاد انداخت.
همه اش زیر سر این نسناس بود.
--باید بریم دکتر.
-فردا میریم.
-فردا برای من مفهومی نداره.
خاله سلیم به سمتشان برگشت.
-چی شده؟
آیسودا لبخند زد.
-هیچی خاله جون، پژمان بزرگش می کنه.
صدایش را پایین آورد.
با حرص گفت: میشه با این کارت بیشتر از این بهم فشار نیاری؟ خب بیا شام بخور دیگه.
حربه ی خوبی بود که پژمان را مجاب کند بی خیال پولاد شود.
و البته با اعصاب آرامی سر سفره بنشیند.
پژمان هنوز هم پر از خشم بود.
با این حال بلند شد.
کنار آیسودا پای سفره نشست.
خاله سلیم بشقاب هر دو را پر کرد.
-نوش جونتون.
حاج رضا برای اینکه فضا را کمی بهتر کند پرسید: خوش گذشت این چند روز؟ هوا چطور بود؟
پژمان که جواب نداد.
ولی آیسودا با ذوق از طاووس هایش گفت.
از هوای خنک و میوه های رسیده...
از صبحانه های محلیش.
آنقدر با هیجان می گفت که پژمان هم برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا سخاوتمندانه لبخندی به رویش زد.
-بخند جونم، هیچی نباید حالمونو خراب کنه.
قاشقی پر از برنج کرد و درون دهان گذاشت.
طعم بی نظیر خورش فسنجان خاله سلیم حرف نداشت.
غذایش را تا نیمه خورد و عقب کشید.
پژمان که بیشتر از یکی دو لقمه نخورده بود.
حاج رضا لیوانی دوغی ریخت و به دست آیسودا داد.
-دیگه باید بیدار بشه، خیلی وقته خوابیده.
پژمان از کنار سفره عقب کشید.
-دستت درد نکنه زن دایی.
-تو که چیزی نخوردی؟
-بسم بود.
آیسودا به آرامی لب زد: بخاطر پولاده.
خاله سلیم به ناراحتی سر تکان داد.
عجب اوضاعی شده بود.
کی این دو بچه روی آرامش را می دیدند؟
آیسودا به کمک خاله سلیم سفره را جمع کرد.
پولاد تکان خورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_616
نگاهش به سقف افتاد.
بوی غذا می آمد.
و یک بوی خاص دیگر...
اینجا کجا بود؟
مزه ی دهانش آنقدر تلخ و بدمزه بود که می خواست همان جا بالا بیاورد.
فورا بلند شد و نشست.
یک باره با چند چهره ی آشنا و ناآشنا روبرو شد.
پتو را کنار زد.
دستی به موهای آشفته اش کشید.
اینجا چکار می کرد؟
نگاهش قفل نگاه پژمان شد.
جا خورد.
آنقدر گیج بود که نمی فهمید اطرافش چه خبر است
پژمان پوزخندی حرامش کرد.
-خب؟
-اینجا چه خبره؟
-والا تو قراره توضیح بدی که چه خبره؟
هیچ چیزی یادش نمی آمد.
همه چیز درون ذهنش تار بود.
از جایش بلند شد.
پیرمرد و پیرزن مهربانی با نگرانی نگاهش می کرد.
و بلاخره آیسودا...
چهره اش ترسیده و رنگ پریده بود.
-می تونم یه آبی به صورتم بزنم؟
حاج رضا دستشویی را نشانش داد.
-برو پسرم.
پولاد رفت.
پژمان دستش را مشت کرد.
اگ به حرمت خانه ی حاج رضا نبود گردنش را خورد می کرد.
پولاد سرحال تر از دستشویی بیرون آمد.
آب جای دهانش زده بود تا مزه ی مزخرفش برود.
از مژه های بلندش آب می چکید.
-من معذرت می خوام که این سوالو می پرسم، ولی اینجا کجاست؟
آیسودا جوابش را داد: خونه ی دایی من!
پولاد سر تکان داد.
-نمی دونم چطور سر از اینجا درآوردم، احتمالا بخاطر زیاده روی بوده، فقط اومدم که بگم...
نگاهش را به آیسودا دوخت.
-تمومش کردم، برای خودم و شما تمومش کردم.
پژمان و آیسودا متعجب نگاهش کردند.
حتی حاج رضا هم متعجب بود.
وقتی مست بود چیز دیگری می گفت.
بدون هیچ حرف اضافه ای راهش را گرفت و رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan