#فراری #قسمت_617
پژمان از همه متعجب تر بود.
فکرش را هم نمی کرد بلاخره پولاد کم بیاورد.
کمی عجیب بود.
البته شاید هم مسخره!
هیچ کس به دنبال پولاد نرفت.
توضیح اضافه هم از او نخواستند.
فقط اجازه دادند برود.
همین کافی بود.
همین که سر عقل آمد کافی بود.
پژمان فعلا نمی توانست دست از سر زمین زدنش بردارد.
مگر حسن نیتش کاملا مشخص شود.
آن وقت راحتش می گذاشت.
آیسودا بعد از تمام استرسش بلاخره لبخند زد.
نفسش جا آمد.
-تموم شد.
حاج رضا پرسید: این جوون کی بود؟
پژمان فقط گفت: قضیه اش مفصله.
آیسودا با عشق به پژمان نگاه کرد.
مرد زیادی دوست داشتنی اش.
متوجه شده بود که زور می زد تا خودش را کنترل کند.
تا فک پولاد را پایین نیاورد.
خدا را شکر که مردی داشت که در نهایت عصبانیت هم می توانست به دیگران احترام بگذارد.
کنارش ایستاد.
به آرامی گفت: حالا شام می خوری؟
*
یک ماهی گذشته بود.
واقعا خبری از پولاد نشد.
سرش گرم زندگیش شد.
ولی پژمان هنوز اعتماد نداشت.
برای همین برایش به پا گذاشته بود.
همین که بخواهد دست از پا خطا کند زمینش بزند.
با کسی شوخی نداشت.
هرکسی بخواهد زندگیش را بهم بریزد او هم تلافی می کرد.
ولی با شدت و حجم بیشتری!
فنجان قهوه ی شیرین شده اش را درون بهارخواب گذاشت.
انارهای که بهار به شکوفه نشسته بودند حالا تبدیل به انارهای کوچک شده بودند.
پژمان یکی از آنها را از درخت کند.
با ناخان روی پوستش خراش انداخت.
بوی تازه ی پوست انار را دوست داشت.
آیسودا عصبی گوشی را روی زمین انداخت.
-جواب نداد؟
-نه، معلوم نیست این دختر کجا رفته این چند روز؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_618
-برو دم در خونه شون.
آیسودا عصبی بود.
این اواخر مدام برای هرچیزی با سوفیا بحث داشت.
خصوصا بخاطر دوست پسرش!
آرش به شدت مشکوک و نچسب بود.
نمی فهمید چرا اصلا از این مرد خوشش نمی آید.
-مثلا قرار بود برای آرایشگاه رفتن باهام بیاد.
هفته ی دیگر مراسم عروسیشان بود.
بلاخره این طلسم در حال شکستن بود.
-دم در می ایستم، یه چادر بنداز سرت برو ببین چشه؟
حق با پژمان بود.
دست دست کردن فایده ای نداشت.
بلند شد.
از درون خانه، یکی از چادر رنگی های خاله سلیم را برداشت.
به سر کشید و بیرون رفت.
پژمان با دیدنش نفس عمیقی کشید.
چقدر این چادر رنگی ها به تنش می آمد.
کنار پژمان رد که فورا بازویش را گرفت.
به خودش چسباندش.
-خوشگل شدی.
آیسودا لبخند زد.
-من که همیشه خوشگلم.
-هر روز یه جور خاصی خوشگلی.
قند در دلش آب شد.
مرد زمختش کمی که شاعرانه می شد هزار پروانه از شیشه ی قلبش آزاد می شد.
-ممنونم.
پژمان همراهش تا دم در آمد.
همان جا دم در ایستاد و انارش را بو کشید.
آیسودا هم چادر را زیر چانه اش محکم گرفت.
زیاد بلد نبود چادر به سر بکشد.
همین هم نوبر بود.
جلوی در خانه ی سوفیا ایستاد.
زنگ آیفون را فشار داد.
-جانم آیسودا.
صدای گرفته ی مادرش بود.
-سلام خاله جون، سوفی هستش؟ هرچی زنگ می زنم جوابمو نمیده.
-نیستش!
متعجب پرسید:کجاس؟
-رفته!
لب گزید.
یعنی چه؟
مفهوم حرف مادر سوفیا را نمی گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan