#فراری #قسمت_619
یعنی چه؟
مفهوم حرف مادر سوفیا را نمی گرفت.
-خاله جون خوبی؟
صدای گریه اش را از پشت آیفون شنید.
هول شد.
نگاهش را به پژمان دوخت.
پژمان از حالت چهره اش فهمید که اوضاع اصلا خوب نیست.
-خاله جون درو باز می کنی؟
صدای تیک باز شدن در آمد.
آیسودا دستی برای پژمان تکان داد و داخل شد.
خانه شبیه ماتمکده بود تا خانه!
قلبش از استرس شروع به تند تپیدن کردن.
حس می کرد اتفاق که نه، فاجعه ای رخ داده.
-خاله جون...
زن بیچاره با حال نزاری از خانه بیرون آمد.
صورتش از گریه سرخ بود.
آیسودا به سمتش دوید.
محکم بغلش کرد.
-قربونت برم خاله، چی شده؟ این چه حالیه؟
-سیاه بخت شدیم، بیچاره شدیم رفت.
-الهی من قربونتون برم، از چی حرف می زنین؟ شور انداختین به دلم.
زن بیچاره انگار نای نفس کشیدن هم نداشت.
تنش پر از زخم شرمندگی بود.
انگار بخواهد راهی پیدا کند که فقط خودش را خلاص کند.
-خاله جون حرف بزن، دلم داره ضعف میره از دلشوره.
-سوفیا نیست، رفته، فرار کرده.
دستان آیسودا خشک شد.
شاید هم یک هو آب یخ روی سرش ریختند.
حالش به شدت بد شد.
انگار گوش هایش اشتباهی شنیده باشد.
با لکنت گفت:شو...خی..می...کنین؟
زن بیچاره فقط گریه کرد.
تن عقب کشید و عین مادرمرده ها با دو کف دست روی پاهایش می کوبید.
آیسودا فورا دستانش را گرفت.
-چطوری؟ چطوری؟
-با یه پسره رفته؟ رفتن خارج، رفتن اونجا به خوشی هاشون برسن.
ته دلش خالی شد.
پس زیر سر آرش بود.
همانی که هیچ وقت حس خوبی به او نداشت.
باور نمی کرد سوفیا به همین راحتی قید همه چیز و همه کس را زد که فقط با آن مرد باشد.
حالش بد شد.
دست و پایش جان نداشتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_620
سوفیا خطا کرد.
به همه چیز پشت کرد.
فقط برای یک مرد؟
درست بود که خودش هم دیوانه وار پژمان را دوست داشت.
ولی پژمان خانواده اش بود.
او نه پدری داشت نه مادری!
حتی اگر قرار بود روزی انتخاب هم کند سعی می کرد طرفین را به وجود همدیگر عادت بدهد.
نمی خواست هیچ کدام را از دست بدهد.
فرار راه حل ماجرا نبود.
اصلا چرا فرار؟
مگر خانواده ی سوفیا مخالف این وصلت بودند؟
مگر اتفاقی افتاده بود؟
گریه نکرد.
اما تمام تنش شوک بود.
انگار خون نمی آمد و برود.
صدای مادر سوفیا درون سرش زنگ می زد.
یک دم شیون می کرد.
حق هم داشت.
دخترش آنقدر عاقل و بالغ بود که این کار از او سر نزد.
ولی...
نگاهش را به حوض مستطیلی کوچک حیاط دوخت.
شمعدانی های سرخ پر نشاط تر از همیشه به نظر می رسید.
نسیم خنک و آرامی هم تنشان را به بازی گرفته بود.
برعکس خانه ی حاج رضا که پر از دار و درخت بود.
خانه ی سوفیا خشک بود.
یک باغچه ی کوچک که درخت انگوری از دیوار بالا رفته تنها سبزی حیاط به حساب می آمد.
-خاله جون...
نمی دانست با چه کلماتی زن بیچاره را آرام کند.
حق هم داشت.
غیر از نگرانی برای سوفیا جلوی حرف و حدیث مردم را چطور می گرفتند؟
اگر کسی سراغ دخترشان را می گرفت؟
عجب مصیبتی بود.
از این ها گذشته، اصلا حال سوفیا خوب بود؟
اتفاقی برایش نیفتاده؟
خدایا او فقط دوستش بود این همه نگران بود.
مادرش و خانواده اش چه می کشیدند؟
لب گزید.
نگاهش هنوز به حوض بود.
-به پلیس خبر دادین؟
-آبروریزی میشه.
-خاله جون بحث دخترتونه، شاید طرف گولش زده، شاید به زور بردتش، بذارید پلیس کمکتون کنه.
-باباش دل چرکین شده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan