#فراری #قسمت_621
-قربونتون برم این حرفا چیه؟ من میدونم سوفیا دختری نبود که سرخود بذاره و بره، حتما مجبورش کرده.
متوجه شد حالت چهره ی مادر سوفیا تغییر کرد.
انگار شک به دلش انداخت.
-دست دست نکنید خاله جون، عمو هم نمیره خودتون پلیس رو تو جریان بذارید، توروخدا نذارید همین جوری پیش بره.
حق با آیسودا بود.
-راست میگی، زنگ بزنم داداشش، با هم بریم کلانتری.
آیسودا با همه ی دل نگرانی هایش لبخند زد.
بلند شد و گفت: من میرم ولی لطفا بی خبرم نذارید.
-ممنونم که اومدی دخترم.
-وظیفه بود.
خداحافظی کرد و رفت.
پژمان هنوز جلوی در منتظرش بود.
به سمتش پرواز کرد.
-پژمان...
-جانم...
"صدایت می زنم که فقط جانم بشنوم جانم"
-نیست، رفته.
-کی؟
-سوفیا رو میگم، گذاشته رفته، معلوم نیست فرار کرده یا مجبورش کردن.
ابروی پژمان بالا پرید.
آیسودا با نفرت گفت:همش زیر سر اون دوست پسر بی همه چیزشه.
-مگه می شناسیش؟
-قضیه اش مفصله.
انار هنوز درون دست پژمان بود.
با هم داخل حیاط شدند.
آیسودا خلاصه ای از آشنایش با آرش را گرفت.
گره کوری بین ابروی پژمان افتاد.
-چرا زودتر بهم نگفتی؟
-چون هیچ ربطی به من نداشت، من فقط نگران سوفیا بودم، هزار بارم بهش هشدار دادم، ولی گوش نکرد.
پژمان متفکر به این موضوع فکر می کرد.
نمی فهمید چرا یک جای این قضیه می لنگد.
حس خوبی به این قضیه نداشت.
-بهش فکر نکن.
مثلا داشت آیسودا را از نگرانی در می آورد.
در صورتی که خودش بیشتر به فکر فرو رفته بود.
-فقط نگرانشم.
-پیدا میشه.
-انشاالله.
***
مقابلش نشست.
چشمان سبز رنگش عین یک گربه ی وحشی بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_622
از دیدنش وحشت کرد.
چرا پژمان نمی آمد.
چرا پیدایش نمی کرد؟
-از من نترس.
-چی از من می خوای؟
-با من ازدواج کن.
دود از سرش بلند شد.
دلش می خواست با ناخان هایش آنقدر به صورتش چنگ بیندازد تا بمیرد.
-لعنتی من شوهر دارم، می فهمی؟
-طلاق میگیری.
آرش با لبخند نگاهش می کرد.
آنقدر خونسرد بود که انگار توپ هم تکانش نمی دهد.
-فکر می کنی اگه بفهمه بیکار میشینه؟
-برام مهم نیست.
صدای مردی جاافتاده آمد که صدایش زد.
قبل از اینکه آرش از جا بلند شود در اتاق باز شد.
مرد چهارشانه و تنومند میان چهارچوب ایستاد.
حدود 55 سال را داشت.
چشمانش براق بود و خشن.
آرش فورا بلند شد.
-بله رئیس.
مرد گردن کشید و به دختر نگاه کرد.
نفهمید چه شد که یکباره جا خورد.
به سمتش آمد.
-این کیه؟
آرش خجالت زده سرش را پایین انداخت.
-با توام بچه.
-خب این خانم...
مرد پوزخند زد.
-چی شد مودب شدی؟
آیسودا فقط نگاهشان می کرد.
اصلا نمی فهمید قضیه از چه قرار است.
-جز دخترهای دیگه نیست.
-چرا؟!
-مال خودمه.
ابروی مرد بالا رفت.
نگاهش را به دختر دوخت.
این شباهت عجیبش...
-اسمت چیه دختر؟
آرش به جایش جواب داد:آیسودا!
یکه ی بدی خورد.
نعره زد:همین الان این دخترو میاری اتاق من!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan