eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
-دست من که نیست، قول و قرار خودته با آرایشگر. پوفی کشید و بلند شد. با ناز خودش را به تخت سینه پژمان چسباند. هنوز هم فقط لباس زیر تنش بود. -منو می رسونی؟ -آره. سینه ی برهنه ی پژمان را بوسید. -الان آماده میشن. -مهمونا خونه ی حاج رضا هستن و خیلی هاشونم هتل. آیسودا در کمد را باز کرد. مانتو و شلواری بیرون کشید. -فردا تموم میشه، همه میرن سراغ زندگی خودشون. لباس هایش را پوشید. جلوی میز آرایش خیلی کم آرایش کرد. پژمان هم لباس پوشید. -بریم؟ -من آماده ام. با هم از خانه بیرون رفتند. سوار ماشین شدند و پژمان او را رساند. دم در آرایشگاه گفت: کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. -چشم. وارد آرایشگاه شد. امروز صبح هم همین جا بود. مدام درون آرایشگاه بودن خسته کننده بود. اصلا حوصله اش را نداشت. ولی مجبور بود. فورا آرایشگر مشغول شد. موهایش را بلوطی رنگ زدند. خواست خودش بود. ناخان هایش اصلاح شد. مدل ابرویش را تغییر دادند. کارش که تمام شد انگار پژمان منتظرش بود. زنگ آرایشگاه به صدا درآمد. -بله؟ -به آیسودا جان بگید بیاد پایین، همسرشم. -حتما. گوشی آیفون را گذاشت. -عزیزم همسرت پایین منتظرته. متعجب با خودش گفت:قرار بود زنگ بزنم بهش که! -ممنونم خانم. -گلم فردا سر ساعت اینجا باش تا کار آرایشت رو درست کنم. -حتما. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زود لباس هایش را پوشید. از خانم آرایشگر تشکر کرد و پایین رفت. در آهنی آرایشگاه واقعا برای باز و بسته شدن سنگین بود. به زور بازش کرد. به محض بیرون آمدنش آرش دوست پسر سوفیا را دید. لبخند زشتی روی لبش بود. چشمان سبز رنگش بیشتر از همیشه شرور به نظر می رسید. -سلام آیسودا خانم، ببخشید که من اینجا مزاحمتون شدم، راستش مشکلی برای سوفیا پیش اومده... آیسودا با پرخاش گفت: سوفیا کجاست؟ کجا بردیش با خودت؟ آرش قیافه اش را متعجب کرد و گفت: من نمی دونم چی میگید خانم، فقط امروز خیلی ناگهانی بهم زنگ زد بیمارستانه، من خودمم چند روز ازش خبر نداشتم. نمی فهمید چقدر راست می گفت؟ -چرا اومدین سراغ من؟ -سوفیا خواست، گفت خانواده ام بفهمن منو می کشن. -مگه چی شده؟ -منم هنوز نفهمیدم، اومدم شمارو ببرم پیشش، حالش ظاهرا خیلی بد بود، پرستار گوشیو گرفته بود حرف بزنه. -چرا زنگ نزد به خودم؟ آرش حرصش گرفت. هرچه می گفت این دختر جوابی داشت. -من نمی دونم خانم، برید از خودش بپرسید، من فقط یه قاصد بودم، حالا هم اگر نگران دوستتون نیستین من میرم. لحن آرش مجبورش کرد تا حدی باور کند. هرچند هنوز هم به این مرد باور نداشت. حس می کرد همه چیز زیر سر خودش است. فقط دارد نقش بازی می کند. -باشه آدرس رو بدین خودم میرم. حس کرد آرش عصبی شد. -باشه هرجور راحتین. دست درون جیبش کرد. دستمالی از جیبش درآورد. -ادرس رو یادداشت می کنید؟ به آیسودا نزدیک شد. قبل از اینکه جواب آرش را بدهد دستمال روی دهانش قرار گرفت. و به دقیقه نکشیده تن بی جانش درون آغوش آرش بود. آرش با عصبانیت زیر لب گفت: خیلی خستم کردی دختر. * داد کشید:یعنی چی زن من رفته؟ با کی؟ چرا؟ -صداتو بیار پایین آقا، یه آقایی زنگ زد گفت شوهرشم بگو بیاد پایین، قرار نیست که شناسنامه بگیریم از مردم که. دستش را به دیوار تکیه داد. تمام جانش سیر و سرکه بود. یعنی چه؟ کجا رفته مثلا؟ نکند پولاد؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan