eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
کار خود بی شرفش بود. معطل نکرد. سوار ماشینش شد و حرکت کرد. آدرسش را داشت. تازه برایش به پا گذاشته بود. پس چرا ندیدند کجا رفته؟ سرعت ماشین را زیاد کرد. بلاخره زهرش را ریخت. به شدت نگران آیسودا بود. می ترسید پولاد بلایی به سرش بیاورد. اصلا آرام و قرار نداشت. نمی دانست باید چه کند. انگار نیشتر به قلبش زده اند. قلبش پر از خون ریزی بود. رسیده به آپارتمان پولاد پیاده شد. آدمی که به پا گذاشته بود از ماشین پیاده شد. به سمتش دوید. -سلام آقا، چیزی شده؟ -کدوم گوری بودی که پولاد از خونه زده بیرون؟ مرد متعجب گفت: اصلا از خونه بیرون نیومدن. لحظه ای مکث کرد. -من تمام مدت اینجا کشیک بودم آقا، اصلا نه خودش نه ماشینش از آپارتمان بیرون نیومده. -پس آدم فرستاده. زنگ آپارتمانش را فشرد. طولی نکشید که صدای بی حال پولاد را شنید. -به به جناب نوین، از این طرفا. -درو باز می کنی بیام داخل یا خودت میای پایین؟ -چی شده؟ پژمان نعره زد: کاری که میگمو بکن. -بیا بالا. در را زد و پژمان به سرعت بالا رفت. پر از خشم افسار گسیخته بود. انگار تمام جانش را چاقو کشیده اند. منتظر آسانسور نشد. شاید هم می خواست با بالا رفتن از پله ها از شدت خشمش کم کند. وگرنه اول کاری مشتی زیر چشمش می کوبید. آنقدر انگیزه داشت که با دست های خودش پولاد را بکشد. پولاد در آپارتمانش را از کرده منتظرش بود. با دیدن شدت عصبانیت پژمان جا خورد. -چی شده؟ -آیسودا کجاست؟ پولاد متعجب گفت: یعنی چی؟! زن تو چه ربطی به من داره؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یقه اش را گرفت و به داخل هولش داد. -آیسودا کجاست؟ پولاد متعجب نگاهش کرد. اصلا نمی فهمید پژمان در مورد چه حرف می زند. -حالت خوبه؟ پژمان با کف دست محکم به تخت سینه ی پولاد کوبید. -کیو فرستادی سراغش؟ نگی همین جا خاکت می کنم. پولاد خودش را کمی عقب کشید. -بس کن، من دو روزه اصلا از خونه بیرون نرفتم، عین تو هم آدم دورم نیست که کسیو بفرستم سراغ زنت، اون روز خونه ی حاجیتون گفتم همه چیز تمام و واقعا هم تمومش کردم، بلایی سر زنت اومده به من ربطی نداره که یقه ی منو چسبیدی. پژمان با خشم نگاهش کرد. -والا به جون عزیزم سراغی از آسو ندارم، برای خودم تمومش کردم، نرفتم سراغش، دیگه هم نمیرم. حس می کرد دروغ نمی گوید. اما پس آیسودا کجا بود؟ مردی که خودش را شوهرش جا زده بود... -فقط اگه بفهمم کار تو بوده... -منو از چیزی نترسون پژمان نوین، من اگه میخواستم هیچ وقت دست از سر آسو برنمی داشتم حتی اگه کل زندگیمو می باختم، رهاش کردم چون دیگه به این واقعیت رسیدم انتخابش تویی نه من، عشق زوری نیست. ولی حتی اگه یه درصد حس می کرد آسو به من علاقه داره هرگز رهاش نمی کردم اینو تو گوشت فرو کن. حرف حساب جواب نداشت. پژمان سرش را تکان داد. از راهی که آمده بود برگشت. به شدت اعصابش بهم ریخته بود. اصلا نمی فهمید باید چه غلطی بکند. دوباره باید به آرایشگاه برمی گشت. شاید قیافه ی مردی که دم در آمده بود را از آیفون دیده باشد. آنقدر مستاصل بود که نمی دانست چه کند. دوباره به آرایشگاه برگشت و زنگ را فشرد. -بله آقا باز چیه؟ -مردی که اومدم دنبال زن من چه شکلی بود؟ -من چه بدونم؟ مگه به دیگران دقت می کنم؟ نعره زد: درست جواب بده خانم، میگم چه شکلی بود؟ کاری نکن که ازتون شکایت کنم. -منو سنن... -جواب منو بده. به سیم آخر زده بود. هیچ چیزی حالیش نبود. فقط می خواست آیسودا سالم باشد و پیدایش کند. -درست یادم نیست. -هر چی یادته بگو. -یه مرد چشم رنگی بود. بور بود....آها چشاش سبز بود. -دیگه... -فکر کنم قد بلند بود. مرد بور نداشتند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan