eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا و ابدا نمی خواست از شوهرش جدا شود. پژمان حرفی در تایید کلام یوسف نزد. فقط نگاه وحشیش را به این مرد تنومند دوخت. انگار می خواست یقه اش را بگیرد و به زمین بکوباند. -بیا بشین، خیلی حرفا با هم داریم. دست آیسودا دور کمرش سفت تر شد. سرش را از سینه ی پژمان بیرون آورد. -اومده دنبالم که بریم، حرفی هم نیست و نداریم. -تو حرف نزن دختر. پژمان خیره ی مرد شد. این مرد را از کجا می شناخت؟ دست آیسودا را گرفت و به سمت مبل کشاند. آیسودا از رفتارش متعجب شد. -گوش میدم. یوسف خنده اش گرفت. فکرش را هم نمی کرد این پسر این همه مغرور باشد. با این حال رفتارش را قبول کرد. پژمان مقابلش نشست. اما آیسودا را در کنارش در آغوش گرفت. انگار داشت مالکیتش را به رخ یوسف می کشاند. مردی که هنوز نمی داند کیست؟ -وقتی دیدمت یه پسربچه بودی. پژمان پوزخند زد. -ولی من فکر نکنم شمارو جایی دیده باشم. آیسودا می خواست حرف بزند. ولی جرات نداشت. خود یوسف گفت: من همونم که از ترسم پشت سر بابات قایم می شی. اخم های پژمان درهم گره خورد. انگار توهین شنیده باشد. آیسودا با تحقیر به یوسف نگاه کرد. -شناختم. -آفرین پسر... منتظر کلام یوسف شد. انگار می فهمید چه می خواهد بگوید. -این دخترو طلاق میدی... آیسودا جیغ کشید. دست پژمان را عقب زد و بلند شد. با خشم گفت: هرچی از دهنت میاد رو نباید بگی، نه تو نه هیچ کس دیگه نمی تونه منو مجبور کنه از شوهرم جدا بشم... با خشم بیشتری گفت: مگه مرده باشم. یوسف تیز نگاهش کرد. پس این دختر عاشقش بود. وگرنه کسی برای یک شوهر معمولی این🍁 همه حرص و جوش نمی زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -باشه، دو راه داریم یا طلاقه، یا اینجا زندگی می کنید. پژمان مدام ساکت بود. انگار درون ذهنش داشت نقشه می کشید. آیسودا پوزخند زد. -یه شبه برای من بابا نشو، بذار اول سعی کنم دوستت داشته باشم. -زیادی داری زر زر می کنی دختر. -اول آزمایش میدی، اگه دخترت بودم بعد برام تصمیم بگیر.حتی همون موقع هم نمی تونی برام تصمیم بگیری چون من شوهر دارم. پژمان دستش را گرفت و مجبورش کرد بنشیند. آیسودا با صورتی سرخ نشست. به شدت عصبی بود. درون کتش نمی رفت. کسی حق نداشت او را از شوهرش جدا کند. کم بدبختی نکشیده بودند که حالا با دوتا حرف از هم جدا شوند. یوسف خونسرد بود. انگار هیچ چیزی آزارش نمی داد. شاید هم از خوشحالی پیدا کردن دخترش بود. دختری که مدام فکر می کرده مرده. بچه اش... -باشه. -چی باشه؟ -برین به زندگیتون برسید. هر دو متعجب نگاهش کردند. -ولی زیر نظرم هستین. آیسودا فورا گفت: چرا؟ -فک کنین بادیگارد دارین. -کسی آسیبی به ما نمی زنه. پژمان از جایش بلند شد. -خوبه! آیسودا متعجب از جایش بلند شد و به پژمان نگاه کرد. یوسف هم بلند شد. -برای عروسیتون میام. آیسودا با تمسخر گفت: عروسی که نوچه ات بهمش زد؟ -دوستتم می فرستم خونه. هنوز درست و حسابی از کار یوسف نمی دانست. پژمان گفت: بهتر شد. -مواظب این دختر باش. آیسودا عصبی بود. هیچ چیزی در کتش نمی رفت. -هستم. قدم برای رفتن برداشت که یوسف گفت: ناهار رو باید پیش پدر زنت بمونی. آیسودا آه کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan