#فراری #قسمت_643
می دانست به این راحتی بیرون نمی روند.
پژمان مخالفتی نکرد.
تنها بود و ابدا نمی خواست بین این همه بادیگارد دردسری درست کند.
این مرد آنقدر آدم دور و اطرافش بود که نمی شد زیاد رویش حساب باز کرد.
پس فعلا کاری که این پدر زن قلابی یا واقعی می خواست را انجام می داد.
بعد تصمیم می گرفت چه کند.
یوسف جلو راه افتاد.
پژمان و آیسودا هم به دنبالش.
پژمان با ناراحتی به سرووضع بهم ریخته ی آیسودا نگاه می کرد.
چه بلایی به سر زنش آورده بودند؟
آیسودا به آرامی پرسید: عروسیمون؟
-مهم نیست عقب بیفته!
آیسودا بغض کرد.
نامردی بود.
دست پژمان را گرفت.
انگار می ترسید باز هم جدایشان کنند.
شرطی شده بود.
از بس تمام این سال ها هر بار یک اتفاقی افتاد.
هر بار چیزی مانعشان شد.
باز هم خوب که برای هم هستند.
متعلق به هم.
وگرنه باز قرار بود چه فاصله ای بینشان بیفتد؟
از اتاق کار یوسف بیرون آمدند.
هیچ صدایی نمی آمد غیر از صدای پارس سگی که درون حیاط بود.
آرش پایین پله ها دست به سینه ایستاده بود.
چقدر از این مرد متنفر بود.
او تمام این بازی ها را راه انداخت.
از همان روز اول هم حس خوبی به او نداشت.
آخر هم کار دستش داد.
از پله ها سرازیر شدند.
این همه تجملات به چه دردی می خورد؟
مطمئنا هیچ کدام از پول حلال نبود.
-بگو میز ناهار رو بچینن.
آرش سری تکان داد و گفت: چشم آقا.
آیسودا به آرامی کنار گوش پژمان گفت: این یارو منو دزدید.
پژمان نگاهش روی آرش اسکن شد.
نشانش می داد.
درست بود که الان دستش بسته است.
ولی قرار نبود تا ابد دستش بسته باشد.
یوسف آنها را به سمت میز ناهارخوری راهنمایی کرد.
خودش صدر نشست.
پژمان و آیسودا هم بغل دستش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_644
خدمه تند و فوری میز را با دو نوع غذا چیدند.
همه چیز عالی بود.
ولی آیسودا رغبتی به خوردن این غذا نداشت.
اصلا به حلال و حرامش مطمئن نبود.
-بفرمایید.
زیرچشمی به یوسف نگاه کرد.
چهره اش زمخت بود.
ولی زیر همان زمختی می شد مرد جذابی را پیدا کرد که جوانیش یلی بوده.
فقط انگار روزگار زیاد با او خوب تا نکرده بود.
هیکل تنومندش هنوز همان بود.
مادرش گاهی از شوهر جذابش می گفت.
با گریه و آه و افسوس هم می گفت.
می گفت خیلی تلاش کردند بهم برسند.
ولی دوستان ناباب پدرش را خراب کردند.
او را درون هچل انداختند.
معتاد شد و قمارباز.
خرید و فروش مواد می کرد.
آنقدر کارش اوج گرفت که مادرش ترسیده بود روزی روی زن و بچه اش هم قمار کند.
برای همین یک شب بارانی از خانه اش فقط با یک چمدان کوچک بیرون زد.
ترسیده بود.
زنی که بترسد هرکاری می کند.
هرکاری برای محافظت از خودش و بچه اش!
هرگز طلاق نگرفت.
ولی خودش را برای همیشه از یوسف مخفی کرد.
آدرسش را حتی به برادرش هم نداد.
هیچ کس از جایشان خبر نداشت.
تا 9 سال پیش که اتفاقی پژمان وارد زندگیشان شد.
که البته او همین را هم به تازگی فهمید که پژمان پسرخاله اش است.
شاید برای همین بود مادرش رضایت داد با پژمان ازدواج کند.
هیچ کس را مردتر از پسر خواهرش ندیده بود.
حق هم داشت.
آیسودا دیر فهمید.
پژمان بشقابش را پر کرد.
-بخور باید بریم.
خوردن زوری که به درد نمی خورد.
یوسف زیرچشمی نگاهشان کرد.
-من اونقدر هم بی رحم نیستم.
آیسودا نگاهش کرد.
-در حق من یا دخترهایی که زندانیت هستن؟
-تو دختر منی و اون کار من؟
آیسودا با نفرت نگاهش کرد.
-مسخره است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan