#فراری #قسمت_645
-غذات یخ کرد.
هیچ میلی به خوردن نداشت.
فقط می خواست برود.
-عین مادرتی.
آیسودا تیز نگاهش کرد.
-اونم اخلاق و رفتارهای تورو داشت.
-واسه همین از دستتون فرار کرد.
-فقط ترسید.
-ترسش بیخود نبود.
یوسف همچنان آرامش داشت.
انگار هیچ حرفی از آیسودا ناراحتش نمی کرد.
فقط خوشحال بود که این دختر را دارد.
خوشحال بود که زنده است.
دختری دقیقا شبیه مادرش.
محتاج دوباره دیدن کتایون بود.
حالا که کتایون را نداشت نیمه ی سیبش که بود.
می توانست با دخترش خوشبخت باشد.
سخت نمی گرفت که باز فرار کند.
آزاد باشند.
ولی گاهی به پدرش سر بزند.
هوای دلش را داشته باشد.
با شوهرش یا بی شوهرش.
خود آیسودا هم متعجب بود.
این مرد هیچ واکنش تندی در مقابل حرف هایش نشان نمی داد.
انگار همه را نشنیده می گرفت.
پژمان که بشقابش را خالی کرد، صندلی را عقب کشید.
نگاه یوسف به بشقاب پر آیسودا ماند.
-چرا نخوردی؟
-میل ندارم.
یوسف با دستمال دور دهانش را پاک کرد و بلند شد.
آن دو هم به تبعیت از او بلند شدند.
یوسف به سمت حیاط راه افتاد.
-می ذارم بری...
هر دو گوش شدند.
-چون نمی خوام تو هم عین مامانت باز ازم فرار کنی.
نوعی بغض درون صدایش بود.
-من بد بودم ولی در حق تو و مادرت نه...
پژمان با غم نگاهش کرد.
انگار حسش را درک می کرد.
حرف هایش معنی حرف هایش پدرش را می داد.
وقتی در سوگ مادرش خون گریه می کرد.
-برو، هرجایی که خواستی زندگی کن، با شوهرت، حرف های منم نشنیده بگیر ولی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_646
این ولی گفتن ها پر از ناگفته بود.
-ولی ازت می خوام بهم سر بزنی، گاهی بیا اینجا، من خوشبختم که تورو دارم.
پژمان دست جلو برد و بازویش را گرفت.
کاش جرات گفتن این جمله را داشت که این مرد یک دختر دیگر دارد.
و البته آیسودا یک خواهر.
-میاد.
آیسودا متعجب به پژمان نگاه کرد.
ولی برعکس پژمان گفت: میام، اما وقتی که پدرم، فقط بابام باشه نه یه خلافکار...
اشاره ای به عمارتش کرد.
-وقتی که کار و بار سکه اش که با زندگی و آبروی خیلیا بازی میشه رو رها کنه.
تن صدایش را پایین آورد.
ملایم تر گفت: من تمام عمرم یتیم بودم، بابا نداشتم، با بدبختی بزرگ شدم، حالا که میگی بابامی، قهرمان زندگیم باش نه کسی که عالم و آدم ازش بترسن.
یوسف رویش را برگرداند.
آرش از عمارت بیرون آمد و نزدیکشان شد.
پژمان از گوشه ی چشم دیدش.
به سمتش برگشت.
-تو...پس تو کسی هستی که زن منو دزدیدی؟
آرش پوزخند زد.
پژمان گره بین ابرویش انداخت.
به سمتش حرکت کرد.
قبل از اینکه آرش فرصت کند مشت محکم پژمان درون دهانش خورد.
آرش عقب رفت.
ضربه به شدت دردناک بود.
-کسی که به ناموسم چشم داشته باشه می کشم، حالا تو قلمروات هستی یه مشت بسته، ولی پاتو از اینجا بذاری بیرون، زنده برنمی گردی.
یوسف با لذت نگاه کرد.
دخترش دست خوب کسی امانت بود.
آرش با پررویی گفت: چه زری زدی تو؟
یوسف غرید: خفه شو، تو تاوان کارتو پس میدی.
آیسودا به خشم افسار گسیخته ی پژمان نگاه کرد.
جدا باید از این مرد ترسید.
آرش نمی دانست با چه کسی سرشاخ می شود.
-عین پدرتی!
خندید.
-برای عروسیتون میام اگه دعوتم.
آیسودا ملایم تر شده بود.
پژمان چشمانش را از آرش گرفت.
-آخر هفته، اگه باز چیزی خراب نشه.
-خوبه!
رو به آرش گفت: اون دختره، دوستش رو بیار.
آیسودا هیچ تمایلی به دیدنش نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan